1

519 127 91
                                    


•••
یک هفته از اون شب گذشته بود و لویی هنوز با چیزی که دیده بود یا احساس میکرد دیده کنار نیومده بود.تمام وجودش ترس رو القا میکرد،مثل همیشه نبود و نایل هم اینو فهمیده بود.دوباره تبدیل شده بود به لویی دو سال پیش،آروم و گوشه گیر.
اون فقط نمیخواست که برگرده،بعد دوسال با اومدن برندون حس کرده بود میتونه زندگی شادیو داشته باشه و مثل همیشه دوستای زیادی داشته باشه و بلاخره بشه همون لویی که قبل از این بود.این حسای خوب حتی وقتی برندون به علاقش به لویی اعتراف کرد هم از بین نرفت تا وقتیکه اونو دید.

از اون شب زیاد با برندون ارتباط نداشت.برخلاف تلاش های برندون برای همراه شدن دوباره با لویی،لویی مدام به بهانه های مختلف ازش دوری میکرد و این موضوع هرروز بیشتر باعث ناامیدی برندون میشد.توی افکارش برندون حتی شانس دوستی با لویی رو هم از دست داده بود و این اخرین چیزی بود که میخواست.ولی برندون نمیدونست که لویی اینکارو فقط و فقط برای خود برندون میکنه.اون نمیخواد کسی بخاطرش اسیب ببینه.

روی یکی از نیمکت های قسمت تماشاچی های زمین فوتبال نشست و به برندون نگاه کرد اون بازیکن حرفه ای بود.جوری که با هم تیمی هاش همکاری میکرد،جوری که توپ رو هدایت میکرد.لویی واقعا از تماشای بازی برندون لذت میبرد.

وقتی مربی فوتبال تایم استراحت رو اعلام کرد برندون سریع به سمت نیمکت ها دویید.اون ما بین تمرینش لویی رو دیده بود و چشم هاشو باور نمیکرد برای اولین بار بعد از یک هفته لویی به تمرینش اومده بود.کاری که تو‌چند ماه گذشته هروقت که تایم خالی داشت انجام میداد.وقتی به لویی رسید لبخند بزرگی زد جوری که دندون هاش معلوم شدن و برق چشماش از چشمای لویی دور نموند.

-لویی نمیدونستم امروز میای واقعا خوشحال شدم وقتی دیدمت.

-اره،میخواستم ببینمت.بنظرم نیاز داریم تا باهم حرف بزنیم.

این باعث افتادن چهره ی شاد برندون شد ولی سعی کرد نشون نده که از حرف زدن با لویی میترسید.نمیخواست جواب رد بشنوه ترجیح میداد امید واهی داشته باشه تا هیچی.

-باشه حرف میزینم،وقتی تمرینم تموم شد میریم به همین کافه ی نزدیک مدرسه.

با تایید لویی برندون به زمین برگشت و لویی به تماشا کردن بازی ادامه داد.یادش اومد چقد خودشم عاشق فوتبال بود اون از بچگی با فوتبال بزرگ شده بود ولی بعدا تصمیم گرفت که دیگه نمیخواد تو تیم فوتبال مدرسه باشه.
وقتی تمرین فوتبال تموم شد لویی و برندون به کافه ای که برندون گفته بود رفتن و لویی حس کرد که باید خودش شروع به حرف زدن بکنه چون اینجور که معلوم بود برندون نمیخواست دست از تعریف کردن مساعلی که با دوستاش و‌تیمش بوجود اومده دست بکشه و این لویی رو کلافه میکرد.

-من توپو ازش گرفتم و باورت نمیشه لویی صورتش قرمز شده بود طوری که من گفتم الان یه اسلحه درمیاره و مغزمو متلاشی می...

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now