27

399 79 336
                                    



روبه روی آیینه بزرگ و سرتاسری که توی سرویس قرار داشت ایستاده بود،حتی تصویر خودش هم بهش پوزخند میزد،انگار همه ی دنیا با پوزخندهاشون مسخرش میکردن،به تلاش هاش میخندیدن و زیر لب احمق صداش میکردن،انگار که همه باهم دست به یکی کرده بودن تا بهش ثابت کنن که هیچ قدرتی نداره،که هیچکس نیست،

دستشو زیر آب یخ برد و مشت پر آبشو با شدت روی صورتش ریخت و از سردی ناگهانیی که روی پوستش حس کرد نفس خفه ای کشید،

حالا تصویرش جلوی چشمهاش واضح تر شده بود،چشمهاش بی روح و شکست خورده بودن و صورتش به قدری شکسته شده بود که خودشو نمیشناخت ولی هیچکدوم اینا به اندازه رد قرمزی که روی پوست ظریف گونش نقش بسته بود ناآشنا نبودن،

دستشو به آروی بالا اورد و انگشتهاشو جای رد انگشتهای کشیده ای که دیروز برای اولین بار با بی رحمی و‌خشم لمسش کرده بودن کشید،پلاکهاشو آروم روی هم‌گذاشت و قطره اشکی از مابین مژه هاش به سر انگشتهاش برخورد کرد،

درد سیلی که خورده بود خیلی کمتر از دردی بود که توی قلبش حس میکرد،حاضر بود هزاران بار دیگه سیلی بخوره ولی دیگه مجبور نباشه که چهره سرد و چشمهای بی محبت هری رو ببینه و دم نزنه،

با شنیدن چند تقه ای که به در خورد سریع اشکهای روی گونشو پاک کرد و با گذاشتن لبخندی روی لبهاش به سمت در برگشت و لوی رو دید که به سختی دستشو به دستگیره رسونده و با چشمهای خواب آلود به مادرش نگاه میکنه،

-صبح بخیر مامی،

لوی بعد از کشیدن خمیازه ای کوتاه گفت و دستیگره درو رها کرد و با باز کردن دستهاش از هم به لویی فهموند که منتظر بغل گرم مادرشه،لویی لبخندی زد و کمی خم شد تا لوی راحتتر دستهاشو‌دور‌گردنش حلقه کنه،

-صبح بخیر بیبی،خوب خوابیدی؟

لوی با فرو بردن صورتش توی گردن لویی سرشو چندبار تکون داد و بعد دوباره چشمهاشو روی هم گذاشت،

-لوی بیبی نگو که باز‌هم میخوای بخوابی،پس مامی چی میشه؟من دلم برای پسرم تنگ شده،

لوی خنده ارومی به لحن شاکی مادرش کرد و بعد صورتشو روبه روی لویی قرار داد و دستهای کوچیکشو روی گونه هاش گذاشت،

-نمیخوابم مامی،فقط میخوام بغلت کنم،قول میدم!

لویی با لبخند صورتش رو چرخوند و چندبار کف دست لوی رو بوسید که باعث خنده های بلند اون پسر شد،

-منم فقط میخوام بغلت کنم،میخوام تا ابد بغلت کنم.

با صدای ارومی زمزمه کرد و لوی با تکون دادن سرش دوباره صورتشو توی گردن لویی فرو برد درحالی که هیچ ایده ای از جنگی که توی سر مادرش به پا شده بود نداشت،جنگی که اگر لویی توی اون موفق نمیشد نمیدوسنت که میتونه زنده بمونه یا نه.

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now