"اگه عقده ی قدرتنمایی داری با امگا ها قرار نذار بدبخت!"
این دقیقا چیزی بود که یونگی گفت.

بهرحال، جونگکوک سری تکون داد و به مرد مبهوت نگاه کرد: مشکلی هست؟
_ متوجه نمیشم...

مرد، بیشتر از اونکه با فرد روبروش حرف بزنه، این رو برای خودش زمزمه کرد و با جدیت به چشم های جونگکوک خیره شد: من با آقای جانگ قراره داشتم. درست روی همین میز و همراه خاصی در کار نبود.
_ هوسوک هیونگ؟ همراه؟

آلفای کوچکتر با قیافه ای که حالا در گیجی فرقی با فرد روبروش نداشت پرسید و مرد سر تکون داد: من شماره ی ایشون رو از برادرشون گرفتم. اشتباهی شده؟
_ هیونگ برادر داره؟

مرد، چند لحظه به پسر جوون روبروش نگاهی انداخت و آه کشید: روز عکس برداری، من از برادر آقای جانگ خواستم شماره شون رو بهم بدن. گوشه ی سالن ایستاده بودن و با توجه به لباس هایی که شما پوشیدید و این تیپ و قیافه، ظاهرا من یه اشتباه بزرگ کردم‌؟

جونگکوک، بیخیال حفظ ظاهرش شد و دست هاش رو محکم تو هوا تکون داد: یعنی چی؟ طرف تک فرزنده. کی رو جای داداشش فرض کردید؟

سوجون، یقه ی اورکتش رو مرتب کرد و با گره زدن ده انگشتش به هم، کمی صاف تر نشست: یه امگا با قدی حدودا نزدیک صد و هفتاد سانتیمتر، صدای رو به بم و چهره ی بچگونه ای داشت.

_ بکهیون هیونگ؟ ...
_ چی؟
_ ژاکت ساده ی مشکی پوشیده بود چشم هاش یه جوری بود انگار میخواست بخورتت؟ لب هاش رو موقع صحبت کردن غنچه میکرد؟
_ خودشه!
_ فاک...

جونگکوک، خودش رو روی صندلی پخش کرد و چشم هاش رو عقب برد: حالا میفهمم چی شد. منو با هوسوک اشتباه گرفتید. اونی که ازش پرس و جو کردید برادر من بود.
_ ولی عکس هوسو... آقای جانگ روی پروفایل شما بود.
_ دسته جمعی گرفته بودیمش. از کجا میدونستم به این اشتباه دامن میزنه.

جونگکوک، همونطور که لب هاش رو کش میداد توضیح داد. دروغ نبود اگه میگفت دلش میخواد پیش جیمین بره و مثل بچه ها های های گریه کنه. ولی متاسفانه از قبل توجیه شده بود. با دمپایی!

با نگاه دوباره ای به کت و استایل رسمی و کشنده اش آتش گرفت. واس هیچ و پوچ اینهمه به خودش رسیده بود؟
صندلی رو با شل ترسن حالت ممکن عقب روند و با شمایلی مثل سرمایه داری که تمام کانتینر های بارش رو به آب دریا سپرده بود از جا بلند شد.

آلفا که تا همون لحظه جونگکوک رو از موقر بودن خودش مطمئن کرده بود از جا بلند شد: بخاطرش معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردن شما نبود آقای...
_ کیم. مشکلی نیست. بهرحال تقصیر شما نبوده.
و این آخرین جمله ای بود که رد و بدل شد.

جونگکوک، برخلاف شونه های افتاده اش، به دو از کافه بیرون زد و سعی کرد قبل از اینکه اون مرد همراه موتور ببینتش و آبروی پاشیده شده اش رو بیشتر از این به فاک بده، برای همیشه از اون نقطه از کره ی زمین محو بشه.
اما خب، با دیدن جای خالی موتور، برق از سرش پرید.

_ بردنش پارکینگ؟
طوری فریاد زد که پیرمرد بیچاره ای که از کنارش رد میشد وحشتزده بالا پرید و چشم غره ی کشنده ای تحویلش داد.
لبخند شرمنده ای حواله ی مرد پیر کرد و کمی براش خم شد.
وقتی دوباره یاد خودش و موتورش افتاد، دستش رو بین موهاش فرو برد و با صدای خفه جیغ کشید.

_ از زمین و آسمون برام میباره! وای جونگکوکی خوش به حالت پسر. داری وسط دریای خوش شانسی و طالعت زیر آبی میری غورباقه ی گنده بک! اول که خودمو میکشم تا قرار خوبی داشته باشم و معلوم میشه طرف اصلا نمیدونه من کدوم خری هستم. حالام که یار عزیزم رو ازم گرفتن. یعنی الان سردشه؟ د آخه من خودم پلیسم لعنتی ها!

به نگاه متحیر امگایی که به حرف زدن پسر با خودش نگاه میکرد توجه نکرد و کاش توجه میکرد!
سرش پایین بود و متوجه کارگر هایی که کنار خیابون رو آسفالت میکشیدن نشد و با پرت شدن گلوله ی خاکستری به سمت شلوارش، هینی کشید و به دنیای فانی بازگشت.

_ اوپس!
جونگکوک با حالت برق گرفته ای به لکه ی بزرگ و خیس روی شلوارش نگاه کرد. بعد سرش رو بالا آورد و نگاه غضبناکی به پسر گارگر انداخت: حواست کجاست؟ اینا امانت بودن. هوسوک هیونگ سر منو میبره و از خونم رنگ واس لباساش میسازه!

حالا آلفا عملا جیغ جیغ میکرد و کارگر فلک زده مدام عذرخواهی میکرد.

دقیقا زمانی که پسر به این نتیجه رسیده بود بهتره همونجا شلوار جونگکوک رو بگیره و شسته تحویل بده و آلفا برای از دست نرفتن عفتش توی مکان عمومی دو دستی کمربندش رو چسبیده بود، صدای آشنایی از جایی در اومد: جونگکوکا!
در واقع جونگکوک هیچوقت حدسشم نمیزد روزی اینهمه از شنیدن صدای تهیونگ خوشحال باشه.

_ تهیونگا!
_ یا الهه ی ماه! این چه سر و وضعیه؟ واقعا خودتی؟
تهیونگ شگفت زده گفت و طولی نکشید تا قهقهه اش شنیده بشه: اون لکه چیه؟ مد جدید؟ نکنه نماد گاو یا همچین چیزیه.
جونگکوک، به عاقل اندر سفیه بودن ادامه داد: نظرت چیه حداقل برای یه بار هم که شده یذره به من کمک کنی ته؟
آلفای بزرگتر، دست های رو به کمرش زد و به کمر دورتر اشاره کرد: شانست زده و با ماشین بابا اومدم. بیا بریم!
.
.
.
بکهیون، روی زمین نشسته بود و همزمان با خشک کردن موهاش با حوله ی کوچک، با هوسوک حرف میزد.

_جونگکوک؟ دو ساعتی میشه رفته.
_ تا الان نباید برمیگشت؟
_ نمیدونم. لابد کارشون کشیده به جاهای باریک تر.

قبل از اینکه پسر بتونه چیزی بگه، صدای باز شدن در ورودی توی کل خونه طنین انداخت و بدن امگا رو ناخودآگاه بالا پروند: بکهیون هیونگگگ؟!!!

____________________________________

امروز بخاطر آنفولانزا مدرسه رو پیچوندم
به این نتیجه رسیدم کل مشکلات زندگیم بخاطر همین کوفتیه
راحت هم به کارای موسیقیم رسیدم هم فیکمو آپ کردم هم نشستم مث آدم ترجمه کردم حتی درسامم رسیدم بخونم و باز خسته نیستم😐🤣
ههیی...

پارت جدید تقدیم بهتون ♥️♥️ (۲ درصد شارژ)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 07, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

^He is my moon^Where stories live. Discover now