27

578 96 24
                                        

نگاهش رو به ساعت چوبی و قرمز رنگ اتاق دوخت که ساعت ده و پنج دقیقه ی صبح رو نشون میده. کل خونه ی بزرگ توی سکوت غرق بود و نامجون، احساس میکرد مغزش قابلیت پردازش اینهمه آرامش رو نداره.

دو هفته بعد از بدنیا اومدن مالگوم، کوچولوی ی شیرین نق نقوش، پاییز از راه رسیده بود و بکهیون هم همراه یونگی، برای اولین بار رفتن به مدرسه رو تجربه کرد.

حالا، سوم اکتبر بود. مالگوم و جونگکوک هردو خواب بودن و صدای کر کننده ی سکوت به اعصاب آلفا چنگ مینداخت.
با انداختن نگاهی به نوزاد کوچیک بین دست هاش، لبخند بزرگی زد و سر تقریبا بی موش رو از روی کلاه نوازش کرد. مالگوم... اسم انتخابی خودش بود و جیمین از همون اول قبولش کرد.
.
.
.

فلش بک (یک و نیم روز بعد از بدنیا اومدن مالگوم):

آلفا، نوزاد گریون و متعجب رو از بین دست های جین بیرون کشید و مستقیم کنار گردن خودش گذاشت تا با بو کشیدن رایحه ی خودش کمی آروم بشه. چشم غره ای به برادرش رفت و همونطور که آروم جسم کوچیک توی آغوشش رو تکون تکون میداد، از پله ها بالا رفت‌.

در اتاق رو بی صدا باز کرد و به جیمین نگاه کرد که به پهلو روی تخت دراز کشیده و موبایلش رو بالا و پایین میکنه. با سیلی از پیام تبریک از طرف انتشارات روبرو شده بود و احساس میکرد کم کم باید وظیفه ی جواب دادن به همشون رو به یونگی بسپره.

_ جیمینا؟
سرش رو بالا آورد تا جفتش رو ببینه که دختر غرغروش رو توی بغلش نگه داشته.

_ بده ش به من!
با صدایی که هنوز بیحال بود دستور داد و تا چند ثانیه بعد، آلفای تازه بدنیا اومده، مشت های کوچیکش رو کنار سرش بست و آروم روی بازوی پدر امگاش به خواب رفت‌.

نامجون، پتوی سبک بچه رو روی تن یک وجبیش کشید و با احتیاط لبه ی تخت نشست: جیمین؟
وقتی توجه امگا رو به خودش جلب کرد ادامه داد: باید شناسنامه ش رو هرچه زودتر بگیرم. در مورد اسمش-
_ فکر میکردم در مورد داهیون جدی باشی.

جیمین، حرفش رو قطع کرد و آلفا آروم خندید: نه. داهیون یه خاطره بود که رفت و قرارم نیست برگرده. بکهیون اینجاست و قرار نیست گذشته رو نبش قبر کنیم.

با تکون خوردن سر جفتش، خم شد و بوسه ی محکمی روی گونه ش گذاشت: نظرت در مورد مالگوم چیه؟

_ ضعف دارم.
با حرف بی ربط امگا، راست نشست و سریع سمت در دوید: الان! نخوابیا!
سمت آشپزخونه دوید و از جلوی در صدا زد: مامان؟ سوپ آماده ست؟

زن آلفا، شعله رو خاموش کرد و همونطور که یونگی رو در حال خرد کردن خیارشور ها زیر نظر گرفته بود، جواب پسرش رو داد: آره. داغه، بکشم؟

_ گرسنشه.
_ معلومه که هست. میدونی چه دردی کشیده؟
آروم گفت و سینی رو به نامجون سپرد. در حالی که از پشت به رفتن پسرش نگاه میکرد، لبخند زد و به غرولند کردن جین در مورد برنامه های بیخود تلوزیون گوش داد.

^He is my moon^Where stories live. Discover now