تا دو ماه بعدی ، بدون اتفاق خاصی گذشت و حال یونگی پیشرفت زیادی کرد و به لطف گفتار درمانی کلمات بیشتری یاد گرفته بود ....
نامجون که برای تنوع کوچیکی توی ظاهرش هم که شده موهاش رو به رنگ قهوه ای روشنی در اورده بود بین پتوی خنک تخت کمی تکون خورد و جیمین رو بیشتر به خودش چسبوند و زیر گوشش زمزمه کرد : بیدار نمیشی ؟ نکنه یادت رفته ؟ ... من تا با تو حرف نزنم نمیتونم پاشم برم سرکار . اگه تو بلند نشی و برم بد میشه ها ! اون وقت تمام روز عصبی میشم و دودش میره تو چشم اون کارگر های بیگناه . بلند شو دیگه !
بوسه ای روی شقیقه ی جفتش کاشت که صدای در بلند شد .
با احتساب اینکه یونگ تخت هیچ شرایطی ، یا حداقل اکثر شرایط بیخیال خوابیدن نمیشه و حتی اگه بیدارم باشه بیخیال تختش نمیشه و وجود کوک کنار تخت خودشون، حدس زدن اینکه پسر امگاش پشت دره سخت نبود .
منتظر شد تا قامت پسر ریز اندامش کاملا چهارچوب در رو رد کنه : چیشده سیب ترشِ بابایی؟
بکهیون که چشمهاش کمی خیس بود با شنیدن لحن گرم پدرش اطمینان لازم رو دریافت کرد و سمت تخت دوید و خودش رو به سینه ی برهنه ی آلفا رسوند : بابایی ... نمیدونی چی شده ، یه خواب خیلی خیلی بدِ بد دیدم. میترسم .
نامجون سعی کرد وول خوردن های فرزندش رو توسط بازو هاش به حداقل ممکن برسونه و با ملایمت کنار سرش لب زد : اشکال نداره بکی ، چه خوابی دیدی ؟
پسرک فینی کشید و بین هق هق هاش گفت : اول همه مون بودیم ، بعد هیچکس نبود ... یونگی هیونگم نبود . فقط کوکی بود که موهام رو محکم کشید و بعد اونم نبود . بعد که شما و آپاییم نبودید من تنها شدم ، یه هیولای پشمکی نارنجی اومد و خورشیدو درسته قورت داد و بعد بهم خندید ... خیلی ترسناک بود بابایی. بعدش یه آدم فضایی شبیه عمو جین از پشتش اومد و پشتش یه عالمه سیب زمینی گنده همش جیغ و داد میکردن !
آلفا که حقیقتا از تراوشات مغز پسرش شوکه شده بود نفس عمیقی کشید و بکهیون رو محکم تر به خودش چسبوند : ولی ببین بک ! الان من اینجام و بغلت کردم . تو میدونستی که بابا خیلی قویه ؟
پسر دماغش رو بالا کشید و انگشت رو روی سینه ی عضله ای نامجون کشید : اوهوم . بابایی خیلی خیلی قوی و سفته .
نامجون خنده ای کرد و دست پسر شیطونش رو گرفت : بس کن ... خب پس ! بکهیون همیشه یادش باشه که بابایی هیچوقت تنهاش نمیزاره . هر چی هم که بشه ، بابایی اینجاست تا مراقبتون باشه . قبوله؟
بچه سر تکون داد و نامجون سعی کرد کمی فرومون ارامش بخش براش آزاد کنه . خوب میدونست پسرش حالا میتونه کمی فرومون ها رو حس کنه . همونطور که یونگی هیونگش و پدرش گاهی بوی سیب بکهیون رو استشمام میکردن که ضعیف ساطع میشد .
جیمین که حالا تاثیر سروصدا با تاخیر مغزش رو به کار انداخته بود تکونی خورد و چشم هاش رو باز کرد .
خب ... اینکه چشم هاش رو باز کنه و ببینه پسر کوچیکش با چشم های سرخ از گریه به سینه ی آلفاش که بچه رو نوازش میکنه چسبیده چیز معمولی ای نبود .
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
