3

808 153 59
                                        

در اتاق رو باز کرد و تمام نگاهش رو معطوف به امگای کوچیکش کرد که روی تخت خوابیده بود .
با بو کشیدن رایحه ی جفتش گرگشو کمی آروم کرد ، ولی کی میتونه تکذیب کنه؟ اونم یه آلفا بود مثل تمام آلفا ها . مردم فکر میکنن امگا هان که ضعیفترینن ، اما اینطور نیست . یه آلفا نقطه ضعف های بیشتری داره . و الان یه الفا توله شو حتی بدون اینکه ببینه از دست داده بود . همین که خودشو کنترل کرده بود دیوونه بازی بدتری در نیاره هنر کرده بود .

از درون داغون شده بود و نمیدونست وقتی جیمین چشماش رو باز کرد چی ؟ بگه دخترشون دلش نخواسته پیششون بمونه ؟ پسر کوچولوشون چی ؟ اون الان اینجا بود ولی نامجون نتونست زیاد بهش توجه کنه . بعدا بخاطر این از باباش متنفر نمیشه؟
.
.
.
حس کرد دیگه باید بیدار بشه ، بالاخره تموم شده بود . پلک هاش رو از هم فاصله داد و سعی کرد بفهمه اطرافش چه خبره . تصاویری که چشم هاش میدید تار بودن .

با پیچیدن صدای محو و آشنایی توی گوشش دست از نگاه کردن به اطراف برداشت و سرش رو به سمتی که دست کم فکر میکرد صدا ازش میاد چرخوند و چهره ی آلفاش رو تشخیص داد. چشم هاش طوری تار میدیدن که اول خیال کرد نامجون پشت یه شیشه ی کثیف وایساده !

ناگهان همه چیز براش ذهنش بارگذاری شد و فقط یه کلمه توی ذهنش اکو شد : بچه ها !

_ جون ...؟
الفا با دست بزرگش صورتش رو قاب کرد : جانم عزیزم
_ بچه هام ... بچه هامون . اونا خوبن ؟
حالا همه چیز رو واضح تر میدید ، چشم های قرمز و گود رفته ی آلفا ، نفش های منقطعش ، حال بغض دارش ... بند دلش پاره شد .

دست نامجون رو کنار زد و یقش رو بین دست هاش مچاله کرد : بچه ها جون ... بچه ها کجان ؟ چی شدن ... اونا حالشون خوبه ؟
نامجون دستش رو روی دستای همسرش روی یقه ش گذاشت : آروم باش جیم ...

پسر فریاد ضعیفی زد : نمیخوام آروم باشم ، نمیخوام جون ، یالا بگو بچه هام کجان
آلفا سرش رو پایین انداخت و شونه هاش تکون خوردن ، دست امگا شل شد و پایین افتاد .

_ جیم ... بکهیون ، پسرمون حالش خوبه ... الان گذاشتنش توی دستگاه و ... و تا یه مدت دیگه بدنش کاملا رشد میکنه .

امگا حس خوشحالی پیدا کرد ، تکه ی وجودش سالم و نزدیکش بود ، اما ... آلفا چرا داشت اونجور دل دل میزد ؟
با تردید و ترس پرسید : داهیون چی ؟ دخترم چی ؟
آلفا بیشتر شکست و اینبار بلند هقی زد . نیازی نبود توضیحی از نامجون بشنوه . مشخص بود چی شده .
درد قلبش غیرقابل تحمل بود . اصلا انگار دردی نداشت ولی ذره ذره از بین میرفت .
نالید و خودش رو روی تخت انداخت ...

.
.
.

_ آپا ؟ ...
سرش رو بلند کرد و به بکهیون نگاه کرد . خداروشکر میکرد که اون اونجاست ، زندگیشون بعد از ورود بک به اون خونه مثل وقتی که یونگی به دنیا پا گذاشت تغییر زیبایی کرد .
بعد از حدود دو ماه از اون روز  ، بکهیون پیچیده شده بین دو لایه پتوی ضخیم ، برای اولین بار توی بغل پدر آلفاش وارد خونه شون شد .

^He is my moon^Where stories live. Discover now