_ حالت بهتره؟
جین، پرسید و با دستمال، صورت مرطوب امگا رو پاک کرد: بلند شو باید دراز بکشی!
_ نه! ... اگه باز بالا بیارم چی؟
تهیان، با چهره ی خیس از اشکش گفت و سرش رو پایین تر انداخت. مستی تا حد زیادی از سرش پریده بود. بدنش بخاطر فشاری که بهش وارد شده بود میلرزید و از خجالت خفه میشد.
_ چیزی تو معده ت مونده اصلا؟ نترس عزیزم.
جین، زمزمه کرد و سرشونه های دختر رو مالش داد.
تهیان، آروم روی پاهای بی جونش ایستاد و آلفا، در حالی که از پشت مراقب بود زمین نخوره، به سمت هال راهنماییش کرد.
_ امگا؟ نمیخوای بگی چی شده؟ من هنوز خیلی نگرانم.
سوکجین، با لحن آرومی گفت و با مردمک های لرزون به جفتش خیره شد.
_ چرا انصراف دادی؟ چی شده که من خبر ندارم؟ چرا مشکلاتت رو به من نمیگی اخه؟
شقیقه هاش رو مالید و گوش هاش رو برای شنیدن هر صدایی تیز کرد.
مثل تمام اون چند دقیقه، بوی خاک خیس بینیش رو پر کرد.
کمکم ناامید میشد و تصمیم گرفت بلند شه تا قرص ضدتهوع پیدا کنه، اما با باز شدن دهان امگا سر جاش خشک موند.
_ خیلی سال پیش، تقریبا وقتی دوازده یا شایدم سیزده سالم بود، یه آرزوی بزرگ داشتم.
به تهیان خیره شد که بی هدف به گوشه ای از سقف خیره شده و پاهاش رو طبق عادت بغل گرفته.
_ اون موقع که رفتیم روستا، پوسترای قدیمیم رو روی دیوار دیدی؟ عکس آهنگساز و خواننده ها رو میگم. هرشب بهشون زل میزدم و میگفتم تو هم یه روزی قراره به جای این آدما باشی. صبح تا شب درس میخوندم و شب تا صبح بیدار میموندم تا تمرین کنم؛ میفهمی جین؟ هیچی بلد نبودم و این آزارم میداد اما تلاشم رو میکردم.
نفس عمیقی کشید تا از عهده ی کنترل بغضش بر بیاد و ادامه داد: تا اینکه یه روز یه شاگرد جدید اومد به مدرسمون. یه پسر بتا از ژاپن بود که همه بخاطر قیافه ش دورش بودن و روزی صدبار سرخ و سفید میشد.
آروم خندید: یه روز اتفاقی متوجه شدم ناهارش رو خونه جا گذاشته؛ از غذام بهش تعارف کردم و وقتی با هم صحبت کردیم، متوجه شدم اونم مثل منه. هیجان زده شدیم و بعد اون صندلیش رو عوض کرد تا نزدیگ من بشینه.
جین، با کنجکاوی به لب های امگا خیره بود تا بتونه بالاخره دلیل اون حجم از ناراحتی رو متوجه بشه.
_ تصمیم گرفتیم با هم بزنیم تو کارش. هنوز یادمه وقتی هزینه ی تمام چیزایی که نیاز داشتیمو تخمین زدیم، برق از سر هردومون پرید. اما باعث نشد عقب بشینیم. پاره وقت کار کردیم، شبا کوچه ی خیابون ساز زدیم و اخرش تونستیم به جایی که دلمون میخواست برسیم. اما...
سرش رو پایین انداخت: دقیقا وقتی به فکر یه استودیو افتادیم، اون مدرسه نیومد. نگرانش شدم و بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. رفتم خونشون و متوجه شدم شب قبلش با یه کامیون تصادف کرده.
ESTÁS LEYENDO
^He is my moon^
Hombres Loboنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
