10

590 106 10
                                        

آلفای موسفید از دو شب گذشته آنتی بیوتیک مصرف میکرد و هرچند سخت ، اما امگا رو هم مجبور میکرد که از اون قرص ها بخوره که سرماخوردگیشون شدید نشه و با اینکه روی جین جواب داد ، اما گرگ دیگه هنوز کمی تبدار بود .

اونقدر که صبح اونروز وقتی جین کاملا مطمئن شد هردوشون سالمن دستور آماده شدن داد و اینطور شد که الان هردو توی ماشین در حال حرکت به سمت دانشگاه بودن .

چند روزی تعطیل بود ک تنها قصدشون از رفتن به اون مکان معرفی شدن آلفا و تحویل دادن خونه بود . در واقع مدیر خبردار شده بود گفته بود و که میخواد ببینتش .
جین ماشین رو نزدیک ورودی دانشگاه پارک کرد و مطمئن شد یقه ی لباسش مرتبه .

_ مضطربی
امگا در حالی که روی صندلی خم شده بود و بند کفش هاش رو میبست با بیخیالی گفت .

گرگ آلفا دست به سینه و حق به جانب بخاطر کنترل نکردن رایحه ش دعواش کرد و همون لحظه امگا به صندلی تکیه داد : ببین جین ، مطمئنم تو خیلی عالی ای . نیاز نیست انقد استرس داشته باشی .

دستش رو روی صورت آلفا دراز کرد و مچش رو گرفت : عینک هم لازم نیست بزنی ؛ فقط بیا بریم تمومش کنیم .
_ گفتی من عالیم ؟

جین ناگهان گفت و امگا چشمی چرخوند .
آلفای موسفید با لبخند احمقانه ای روبروش رو نگاه میکرد و جمله ی امگا تماما داخل ذهنش تکرار میشد .
.
.
.
هیونکی پشت میز پدرش توی اتاق مدیریت ایستاده و مشغول مرتب کردن زونکن ها داخل کتابخونه بود .
مدیر مجموعه یا بهتره بگیم پدرش چند قدم اون طرف تر در حالی که لیوان چای برای خودش ریخته بود پرونده ی چند تا از بچه ها رو بررسی میکرد .

از یک ساعت پیش تنها چیزی که بینشون رد و بدل شد سکوت بود و این باعث شد آلفای جوون دلش بخواد مفید واقع بشه پس دست به تمیزکاری زد .

اون روز ها به جز کلاس های جبرانی و خصوصی هیچ جلسه ای برگزار نمیشد و به همین دلیل شاید فقط یک سوم جمعیت همیشگی اونجا حضور داشتن .

هیچ چیز غیر معمولی توی هارمونی اتاق وجود نداشت ؛ البته تا قبل از اینکه در زده بشه .
آقای کانگ سرش رو از روی پرونده ها بالا اورد و با " بفرمایید " که گفت اجازه ی ورود داد .

با دیدن پیکر امگای معروف دانشکده با خنده از جا بلند شد .
در هر حال با تمام دردسر هایی که اون بچه درست میکرد حس بدی بهش نداشت و فکر میکرد حتی اون بچه رو دوست داره . اوایل فکر میکرد بخاطر جلب توجه یا همچین چیزی اونطور رفتار میکنه ؛ اما وقتی دید که اون رفتار توی وجودش نهادینه ست فهمید فقط شخصیت متفاوت تری داره .

با وارد شدن فرد دیگری پشت سر امگا داخل اتاق از فکر بیرون اومد و بلند شد .
هیونکی بعد از سلام و احوال پرسی با امگا و همراهش خودش رو مشغول کار نشون داد اما نمیتونست انکار کنه که خون داره خونش رو میخوره .

^He is my moon^Donde viven las historias. Descúbrelo ahora