بی توجه به اینکه چه بلایی سر شاسی و دل و روده ی ماشینش میاد، با سرعت بالا روی زمین سنگلاخی میروند. جیمین، با هر تکونی که به ماشین وارد میشد، از درد مینالید و کف دستش رو بیشتر با ناخن هاش خراش میداد.
نامجون، تا قبل از اون حس میکرد اون روستا نباید فاصله ی زیادی باهاشون داشته باشه اما حالا ثانیه ها پشت هم گذشته بودن و بیست دقیقه بود که توی راه بودن.
فرومون دردمند جیمین کل ماشین رو گرفته بود و حواس نامجون رو از ناهمواری های جاده میگرفت.
با دیدن تابلوی نارنجی رنگی که خبر از وارد شدن به روستا میداد، کمی آروم شد و رو به جیمین که حالا اشک های درشت گونه هاش رو مرطوب میکردن داد زد: رسیدیم جیمین! رسیدیم عزیزم... یکم تحمل کن.
روش رو سمت نگهبان چرخوند و تند تند پرسید: بیمارستان کجاست؟
_ اینجا بیمارستانی نیست.
دست آلفا روی فرمون شل شد: چی؟
_ مادر من ماماست. کمکتون میکنه.
نامجون، روی ترمز زد و بدون اینکه بخواد صداش رو مهار کنه فریاد کشید: منو آوردی وسط این ده کوره که چی؟ نمیتونه از پسش بربیاد.
مرد، متقابلا فریاد زد: اصلا میدونی با اولین بیمارستانی که بتونه سزارین انجام بده چقدر فاصله داری؟ اگه اینجا بلایی سرش نیاد تا اونموقع حتما-
صدای جیغ بلند جیمین، حرفش رو قطع و هردوشون رو وحشتزده کرد.
_ راه بیفت!
نگهبان، به نامجون که با عجز سمت جیمین برگشته بود نگاه کرد: اگه نمیخوای به کشتن بدیش راه بیفت!
داد زد و حواس نامجون رو به خودش جمع کرد. ماشین دوباره به راه افتاد و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای همراهش در اومد: همینجاست.
ایستاد و اونقدر ترسیده بود که داشت یادش میرفت ترمز دستی رو بالا بکشه. نگهبان داخل خونه ای دوید و با فریادی که کشید، تمام اهالی رو بیدار کرد.
آلفا، توی فاصله ای که مرد به مادرش توضیح میداد چی شده، صندوق ماشین رو باز کرد و نگاهش رو به جیمین داد که از درد به خودش میپیچید و گریه میکرد.
دستش رو جلو برد و آروم پاش رو سمت خودش کشید و همین باعث شد امگا جیغ بکشه و اسمش رو صدا کنه.
_ ببخشید، ببخشید!
آروم گفت و اینبار تا کمر داخل صندوق رفت و جیمین رو با یک حرکت، تمام قد بین بازو هاش گرفت و بلند کرد.
_ نامجون... بچهم... نکنه... نکنه از دست بره.
بیحال زمزمه کرد و به نفس نفس افتاد.
_ نه! نه جیمین قرار نیست این اتفاق بیفته. خوب میشی. اون یه دختر قویه؛ مثل تو!
_ چرا ایستادی؟ بیارش داخل زود باش!
نگاهش رو بالا آورد تا به زن میانسال و خواب آلودی نگاه کنه که بین چهارچوب در ایستاده بود.
بدون اینکه ماشین رو قفل کنه به سمت خونه دوید.
_ زود باش ببرش تو اون اتاق! کفش هات!
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
