وقتی صدای فریاد "آقا" رو شنید، چند قدم باقیمونده رو دوید و خودش رو داخل خونه پرت کرد.
خرده شیشه های سبز رنگ، اولین چیز هایی بودن که به گستره ی دیدش اضافه شد و بعد، ردیف بچه هایی که کنار دیوار به خط شده بودن، باعث شد به خودش بلرزه و بیشتر به اشتباه بودن تصمیمش ایمان بیاره.
_ تا الان کدوم گوری بودی؟
توجه مرد نیمه مست به پسربچه ی کوچیک جلب شد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا یقه ش رو توی مشت بزرگش مچاله کنه.
_ آیی!
بدن تهیونگ به دیوار خورد و تکه ی کوچکی از شیشه انگشت کوچکش رو خراش داد.
_ تهته!
یکی از بچه ها، با نگرانی زمزمه کرد اما جرئت این رو نداشت که از جاش تکون بخوره.
_ جعبه ی مخصوص من گم شده و به نفعتونه همین الان اعتراف کنید کار کی بوده. وَاِلا کلاهمون میره تو هم. شما که دوست ندارید بداخلاق شم؟
تهیونگ، با ترس ایستاد و نتونست جلوی بغضش رو بگیره. دستش میسوخت و بدتر از اون، ترس به جون بند بند استخون هاش می افتاد و بدنش رو کرخت میکرد.
مرد، چوب بلندش که برای تمام بچه ها حکم کابوس داشت رو تکون داد و به سمت دختربچه ای راه افتاد که بلند بلند گریه میکرد. گوشش رو گرفت و همونطور که بالا میکشیدش، داد زد: چیه؟ چرا اینجوری گریه میکنی؟ نکنه کار تو بوده؟
گریه های دختر بیچاره حالا تبدیل به ناله و التماس های گوش خراش میشدن و فشاری که روی سینه ی تهیونگ بود رو زیاد میکرد.
_نه!
ناخودآگاه داد زد و وقتی گوش دختر از بین دست های مرد رها شد، تازه فهمید چی گفته.
_هوم؟ نکنه کار توئه تهیونگ؟ داشتی ازش دفاع میکردی؟
مرد، اینبار به سمت هدف جدیدش به راه افتاد و بچه ی کوچیک، میدونست که راه فراری نداره.
وقتی ضربه ی چوب روی بازوش نشست، جیغ کوتاهی زد و طولی نکشید که به گریه بیفته.
_ حرف بزن! بگو کجا بردیش!
بخاطر سوختن پوست پاش ناله ای کرد و تقریبا زمین خورد.
_ ن... نزنیدش! کار من بود.
وقتی این جمله از دهان جیوون در اومد، تمام خونه ی نفرین شده گرفتار سکوت شد.
جیوون، بزرگترین پسر اونجا بود. در رفتار مهربون نبود و تهیونگ بددهن بودن رو از خودش یاد گرفته بود. اما همیشه بیسکوییت هایی که پنهانی کش رفته بود رو بین بچه ها تقسیم میکرد و خودش تنها کسی بود که معمولا گرسنه میموند.
میگفت چون نوجوونه قدرت بیشتری داره و به جای چند تاشون کار میکرد تا استراحت کنن و اگه میتونست، گاهی وقت ها چند دست لباس کوچیک برای تهیونگ گیر می آورد.
اما حالا، هیونگ مورد علاقه ش خودش رو تو خطر انداخته بود؟ حالا کم کم دلش میخواست میتونست از همون لحظه ای که اسلحه رو دید، ذهنش رو پاک کنه و دوباره مشغول دعوا کردن با دختربچه ها بشه. مثل همیشه، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
