ترسیده بود و نمیتونست این رو انکار کنه. متوجه حرف های مردم اطرافش نمیشد و احساس شرم میکرد.
_ ببخشید؟
به شونه ی مردی که گوشه ای ایستاده و با موبایلش ور میرفت زد تا توجهش رو جلب کنه.
مثل تمام اوقاتی که استرس میگرفت، به جون موهاش پشت گوشش افتاد: من... من میخوام به فرودگاه برم. شما میدونید کجا میشه ماشین پیدا کرد؟
_ من نمیتونم اینگیلیسی حرف بزنم.
مرد، با چهره ی شرمنده گفت و سرش رو تکون داد.
_ ممنونم.
با صدای آرومی گفت و راه افتاد. دلش میخواست سر خودش داد بکشه. کدوم آدمی بود که اصالتا اهل کره باشه ولی نتونه به کره ای صحبت کنه؟
دست هاش رو دور بازو هاش گرفت تا کمی بیشتر با سرما مقابله کنه. چند قدم بیشتر برنداشته بود که با پیچیدن بوی خوبی زیر بینیش، ایستاد و اطراف رو دید زد.
معده ی خالیش با بوی شیرینی بیشتر سروصدا میکرد.
بالاخره تونست دکه ی کوچکی رو پیدا کنه و چند نفری که اطرافش خرید میکردن رو ببینه.
واقعا دوست داشت بره و یکی از اونها برای خودش بخره اما هم وقت و هم پولش ارزشمند و البته بسیار کم بودن؛ نمیشد حالا تلفشون کنه.
بین افکارش غرق بود که ناگهان با جسمی برخورد کرد و قبل از اینکه کمکی برای حفظ تعادل به خودش بکنه، به پشت زمین خورد.
_ اوه؛ معذرت میخوام.
ایده ای نداشت که اون خانوم قد بلند دقیقا چی میگه. شاید داشت دعواش میکرد؟ ناخودآگاه توی خودش جمع شد و زیرچشمی به آلفای مسن خیره شد.
_ میفهمی چی دارم میگم؟ میتونی صحبت کنی؟
با قرار گرفتن دست خانوم روی شونه ش، سرش رو بالا برد و وقتی چهره ی مهربونش رو دید، با خیال راحت سر تکون داد: من کره ای بلد نیستم.
انتظار داشت یه نگاه مهربون دیگه بگیره و رها بشه اما وقتی جواب زن رو به انگلیسی شنید، جا خورد.
_ اوه... اصلا مشکلی نیست. کمکی از من بر میاد؟
لبخند بزرگی زد و سرش رو تند تند تکون داد: میشه واسم یه ماشین بگیرید؟ من نتونستم کلمات رو بخونم.
_ البته؛ چند لحظه صبر کن!
زن آلفا، خم شد تا کیسه ی توی دستش رو زمین بگذاره و بعد موبایلش رو از جیب پالتوی گلبهی در آورد.
_ چطور شده که کره ای بلد نیستی؟
همون طور که اطلاعات رو وارد میکرد پرسید.
نگاهی به اطراف انداخت و جواب داد: از وقتی کوچیک بودم به انگلستان رفتم.
_ که اینطور.
قبل از اینکه ثبت رو بزنه، نگاهش رو بالا آورد و همون لحظه بود که متوجه بازوی بزرگی شد که دور شونه های دختر تنها مینشینه.
_ مشکلی درست کردی؟
پسر که چهره ی غربی داشت، زمزمه کرد و به وضوح پریدن رنگ دختر امگا رو میدید.
اخمی کرد و جواب داد: نخیر. فقط یه ماشین میخواست.
_ به کجا؟
_ شما حقی برای پرسیدن این ندارید. اصلا کی هستید؟
_ آلفاش!
با شنیدن جواب پسر، جا خورد و به امگا نگاه کرد. با تکون خوردن سر دختر، آهی کشید و از سر راه کنار رفت تا اون دو رد بشن. چرا حس بدی میگرفت؟
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
