هوسوک، موهای نیمه مرتب شده ش رو برانداز کرد و نچی کشید: نصفم فره و نصفم صاف‌. خدایا!
جونگکوک، از حرص خوردن بامزه ی آلفا خندید و ریل آینه رو حرکت داد تا به وسایل آرایش پشتش دستیابی پیدا کنه: میتونم از اینا استفاده کنم؟

هوسوک، بدون اینکه برگرده جواب داد: هرکار میخوای بکن.
طولی نکشید تا موهاش رو با کلاه لبه داری بپوشونه و بیرون بره.

جونگکوک، کمی به احوالات صورتش رسیدگی کرد و از اتاق مخصوص مغازه خارج شد. به سمت هوسوکی راه افتاد که با مرد قد بلندی که کت مشکی رنگ رو بین دست هاش داره صحبت میکنه و با زدن دستش روی شونه ی آلفا، خداحافظی کرد.

از مغاره بیرون اومد و بین غرفه های متعدد و بقول هوسوک "کلاس بالای" پاساژ، رو به خروجی حرکت کرد.

_ باورم نمیشه تن به این خفت دادم. اگه یکی از بچه ها منو ببینه چی میگه؟ جونگکوک افسانه ای کت شلوار پوشیده!
و بدبختی اصلی وقتی مشخص شد که با موتورش روبرو شد.
با عجز، نگاهی به فاق تنگ شلوار روشنش انداخت و بعد از چند ثانیه، کمرش رو صاف کرد: بیخیال کوک! تو میتونی از پس این بر بیای پسر. تو نامبر وان تیراندازی هستی. اینکه دیگه چیزی نیست.

آروم، پاهاش رو از هم باز کرد و با احتیاط روی وسیله ی نقلیه جا گرفت. با کمی زور، جک رو بالا کشید و بالاخره به راه افتاد.
نیازی به جک کردن آدرس کافه نداشت چون در مسیر هرروزه اش بین محل خدمت و مدرسه ی خواهر عزیزش قرار داشت و از اونجایی که معمولا مالگوم رو به خونه برمیگردوند، خوب به اون خیابون ها آشنا بود. بعد از نیم ساعت رانندگی با هزار مکافات و درگیری با انواع و اقسام نقاط شلوار تنگی که پاهاش رو پوشونده بود، بالاخره موفق شد موتورش رو گوشه ای پارک کنه و بعد از چک کردن دوباره ی ظاهر کلی و مرتب کردن چند صد باره ی گل سینه، با قدم های بلند و سنگین وارد کافه شد‌.

فضا، خلوت بود و دو سه گارسون ریزنقشی که تند تند مشغول مرتب کردن میز ها بودن، با به صدا در اومدن زنگوله و پیچیدن رایحه ی آلفا، سر بلند کرده و به پسر جوون، اما بزرگ هیکل و خوش پوشی نگاه کردن که بی اعتنا به سمت گوشه ای ترین میز سالن حرکت میکنه.

جونگکوک، کفش های کالج مشکی و براقش رو تا میز رزرو شده رسوند و آروم، روی صندلی فیروزه ای رنگ نشست.
هنوز فرصت زیادی برای کنکاش فضا پیدا نکرده بود که بتای مذکری با موهای سبز و موج دارش به سمتش اومد و برای نوشتن آماده شد: چی میل دارید قربان؟

جونگکوک، بدون باز کردن منو لبخندی تحویل پسر داد: من منتظر کسی هستم. میشه بخوام وقتی اومدن سفارش بگیرید؟
_ حتما!

پسر، در حالی که مشخصا با چشم های قلبی شده به سایز دست های آلفا و پیرسینگ هاش بهش خیره بود، جواب داد و به سختی، چشم هاش رو گرفت و رفت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 07, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

^He is my moon^Where stories live. Discover now