قطرات داغ اشک رو روی گونه هاش حس میکرد و برای خفه کردن صدای گریه، مشتش رو روی دهانش گرفت.
در، ناگهان باز شد و پیرزن با سینی تو دستش، با تعجب بهش زل زد: چرا گریه میکنی عزیزم؟

یونگی، به تندی کاغذ ها رو جمع و توی ساک برگردوند. ساک رو روی بلندی کتابخونه جا داد و جلو رفت. سینی غذا رو از بین دست های زن در آورد و روی تخت جا داد. برگشت و بازو هاش رو تا محکمترین جایی که میتونست دور بدن مادر داغدیده ی روبروش حلقه زد.

کم کم، پیرزن هم به گریه افتاد و متقابلا بغلش کرد: گریه نکن کوچولوی مامان! تو که برگشتی اینجا. حسابی موفق شدی. دیگه همه چی تموم شده. گریه نکن! من اینجام...

چند ساعت بعد، هوا تاریک شده بود و یونگی بالاخره زن رو مجاب کرد که توی سئول جایی برای خوابیدن داره و حتما بهش سر میزنه و قرار نیست دوباره جایی بره.

با شونه های خمیده از رستوران قدیمی خارج شد و اهمیتی به از دست دادن فرصتش برای خرید نداد. مستقیم به سمت استودیو راه افتاد و همون شب بود که غمگین ترین ملودی تمام عمرش رو ساخت.

(پایان فلش بک)

از فکر و خیال خارج شد و بدون توجه به درد شونه ی چپش، لیمو رو نصف کرد و سراغ ریختن روغن داخل تابه رفت.
موبایلش، از روی کانتر زنگ خورد و با دیدن اسم یکی از کارمند ها، به سرعت بهش چنگ زد: بله؟

پیرزن، برگشت و به چهره ی کسی که فکر میکرد باید نوه اش باشه چشم دوخت.
_ چیشده؟... اما من که تعمیرش کرده بودم... خیلی خب مشکلی نیست. برای چی انقدر مضطربی؟ اینجور چیزا زیاد پیش میان... همین الان میام. خدانگهدار.

موبایل رو اینبار داخل جیبش چپوند و لبخند شرمگینی زد: آبولی من مجبورم...

_ برو عزیزم. به کارت برس. باید پیشرفت کنی.
یونگی، خندید و پیشبند رو از دور بدنش باز کرد: همینطوره.
طولی نکشید تا خداحافظی کنه و از بین مشتری هایی که اکثرا پیر بودن و ازش تعریف و تمجید میکردن، رد بشه و از رستوران خارج بشه.
.
.
.
جونگکوک، برای آخرین بار از آینه نگاهی به خودش انداخت و با درست کردن گل سینه اش، به سمت هوسوک برگشت: میگم هیونگ... مطمئنی برای قرار اول این خوبه؟

_ اگه یبار دیگه اینو بپرسی مجبورت میکنی لخت بری اونجا. من چنل اصل برات آوردم و اونم چی؟ کرمی! میفهمی؟ کرمی! رنگ آرامش بخش و ترکیب خوبش با شکلاتی. وقتی حتی پیرزنای توی راه برات جون دادن میفهمی من رو هوا کاری نمیکنم.

_ درسته...
جونگکوک، زیر لب گفت و چرخی زد تا به کمر لباس نگاه کنه.
_ مطمئن باش اگه قرار خودم بود همین رو میپوشیدم.
آلفای کوتاهتر با اطمینان گفت و به حالت دادن موهاش ادامه داد.

_ رئیس؟ یکی از مشتری ها میخواد شما رو ببینه.
هوسوک، برگشت و به دختر کارگر نگاه کرد: مگه چیشده؟
دختر، طبق عادت دستی بین موهای کوتاهش کشید: چیزی نشده. در مورد نوع شستشوی پارچه سوال داشتن و من نتونستن راهنمایی ای بکنم.
_ اوکی. میتونی بری لیدی.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Dec 07, 2022 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

^He is my moon^Onde histórias criam vida. Descubra agora