طولی نکشید تا کیسه ی خرید رو در دست گرفت و اجازه ی حملش رو به پیرزن نداد. هردو راه افتادن و یونگی، ناخودآگاه موضوع کارت صدا رو فراموش کرد.
_ یادته وقتی رفتی اینجا چه شکلی بود؟ نزدیک بیست و پنج سال گذشته. شایدم بیشتر؟ یادته همش با دوستات اونجا مینشستید و بابونه میکاشتید؟ حالا دیگه آسفالت شده ولی عوضش من کلی گلدون بابونه توی خونه گذاشتم. خیلی من رو به یاد تو مینداختن. تو اونجا یاد من میفتادی؟ چرا بهم زنگ نمیزدی مادر؟ نکنه مشکلی داشتی؟
یونگی، چند لحظه ساکت نگاهش کرد و به تکون دادن سرش بسنده کرد.
بالاخره، به رستوران قدیمی ای رسیدن و زن، در شیشه ای خاک گرفته رو با کلید طلایی رنگش باز کرد.
در رو نگه داشت و یونگی با قدم های آروم وارد شد.
_ بذارشون همین گوشه!
پسر آلفا، اطاعت کرد و مثل جوجه پشت سر زن امگا به راه افتاد و یک طبقه بالاتر، خونه ای به سبک معماری قدیمی پیش روش پدیدار شد.
_ تازه سوپ پخته بودم. سرد شده اما غصه نخور! همین الان آماده ش میکنم. نظرت چیه بری تو اتاق قدیمیت تا بیارمش؟
یونگی، سری تکون داد و خوشبختانه خونه یک اتاق بیشتر نداشت تا دست پسر رو رو کنه.
درش رو باز کرد و با دیوار های رنگ و رو رفته و نا گرفته روبرو شد.
اتاق، مرتب بود و انگار بهش رسیدگی شده بود. میز کوتاهی با کتاب و مداد ها گوشه ای جا گرفته و کتابخانه ی پر از کتاب، قابل توجه بود. تخت یک نفره با پتوی زرد رنگ، سمت راست افتاده بود و گلدون صورتی رنگی از گل های بابونه، کنار پنجره آفتاب میگرفت.
یونگی، آروم روی تخت جا گرفت و به جلد کتاب روبروش نگاه کرد: دزیره...
نگاهش رو بیشتر دور و بر اتاق چرخوند و با دیدن ساک مشکی رنگ و کوچکی زیر میز، گوش هاش رو تیز کرد.
بنظر میومد که پیرزن هنوز با پشت و پز مشغوله و حس کنجکاوی یونگی هر لحظه قوی تر میشد.
بالاخره، نیمه ی با شعور وجودش رو کنار زد و همونطور که روی زمین زانو میزد، ساک رو به تندی بیرون کشید و زیپ خشکش رو باز کرد.
بلافاصله، روزنامه ی قدیمی و کاهی بین انگشت هاش پدیدار شد.
ساختمان نقره ای رنگ و هواپیمایی که بهش برخورد کرده بود؟ برای یونگی تصویر ناآشنایی نبود.
_ حادثه ی یازده سپتامبر... نوزده نفر از اعضای القاعده با ربودن چهار هواپیمای مسافربری... اینا چه ربطی به... سوالی که از خودش میپرسید، با دیدن کاغذ دیگه ای قطع شد: گواهی فوت؟
صدایی از بیرون بلند شد و یونگی با شوک، برگه رو پایین گرفت. با دیدن اینکه خبری از صاحبخونه نیست، سر کارش برگشت و برگه رو با دقت مطالعه کرد.
_ شین دونگ ووک... تاریخ فوت یازدهم سپتامبر...
با خودش زمزمه کرد و چشم هاش با جرقه ای که توی ذهنش خورد، گشاد شدن و نگاه دوباره ای به در بسته انداخت.
واقعیت زندگی تلخ مادری که پشت اون در بود، کم کم مثل پازل توی ذهنش شکل میگرفت و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
^He is my moon^
Manusia Serigalaنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
S2:5
Mulai dari awal
