یونگی، نگاهی به پیرزن انداخت و همزمان با بستن گره پیشبند زرد رنگ پشت کمرش خندید: کی میخواد جفت منی بشه که برای خودمم وقت ندارم؟ احتمالا یه ماهه خسته ش کنم.

پیرزن، انگار که کلام گناه آلودی شنیده باشه، هینی کشید و به سمتش برگشت: اینو نگو ووک! تو مرد برازنده ای هستی. توی این دوره و زمونه کدوم آلفایی به مهربونی و بافرهنگی تو پیدا میشه؟

_ باشه باشه. انقدر هندونه زیر بغلم نذار آبولی.
یونگی، بلند قهقهه زد و به مشتری های رستوران قدیمی که از پنجره کوجک مشخص بودن نگاهی انداخت: اصلا نظرت چیه خودت برام بگردی؟

_ از ما دیگه گذشته پسر. دل شما جوونا با راه و رسم ما ها خوش نیست. اما مطمئنم یه امگای زیبا و کوچیک پیدا میکنی.
یونگی، جوابی نداد و به دست های تپل و چروک زن امگا چشم دوخت. گذر زمان، با اون زن خوب تا نکرده بود.
چند لحظه بی توجه به لیموی تازه ای که توی دست هاش نگه داشته و منتظر نصف شدن بود، از پشت سر به آبولی نگاه کرد.

(فلش بک)

برای بار هزارم ساعت مچیش رو چک کرد و فحشی داد. موقع خوردن ناهار داخل رستورانی ، بی هوا خوابش برده و حالا پانزده دقیقه بیشتر وقت نداشت تا قبل از بسته شدن مغازه ها، خودش رو برای خرید کارت صدا برسونه.

کم کم بیخیال راه رفتن شد و با سرعت گرفتن قدم هاش، بی توجه به اینکه داخل کت و شلوار مشکی و توی اون هوای گرم قطعا میپزه، شروع به دویدن کرد.

داخل کوچه ی عریضی پیچید و نفهمید چی شد که با برخورد به جسم کوتاهی، محکم و از پشت زمین خورد.
سرش رو بالا آورد و با دیدن پیرزنی که باهاش برخورد کرده بود، اوه بلندی از گلوش بیرون داد: متاسفم خانوم. باید بیشتر دقت میکردم. منو ببخشید.

_ ووکی...
_ اجازه بدید کمکتون کنم.
یونگی روی زمین خم شد تا سیب زمینی های پخش شده روی زمین رو چنگ بزنه اما با در آغوش گرفته شدنش توسط پیرزن، جا خورد و گیج، متوقف شد.
_ ووکی! تو بالاخره برگشتی؟
_ چ...

_ باورم نمیشه عزیزم. تو بالاخره اومدی پیش من؟ خدای بزرگ ممنونم که به دعا هام جواب دادی‌.
_ شما...
_ اوه نه. چیزی نگو عزیز دلم. حتما خسته ای نه؟ خدای من نگاهش کن! عجب تیپی زده. لابد الان همون مدیر موفقی شدی که دلت میخواسته نه؟ کراواتش رو ببین!

یونگی، حس میکرد لال شده. مطمئنا زن با کس دیگه ای اشتباهش گرفته بود اما نیرویی درونی، جلوش رو میگرفت تا لب باز نکنه.

پیرزن، از روی زمین بلند شد و دست های آلفا رو گرفت و برای بار دوم، محکم بغلش کرد: بیا بریم خونه پسرم! باید یه جوشونده ی حسابی بهت بدم و بعدش دوباره گپ بزنیم. مثل قبلنا.

یونگی، گیج و با نگاه احمقانه، به مردمی که چند لحظه نگاهشون میکردن و کیسه های روی زمین نگاه کرد: بذارید اول جمعشون کنم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 07, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

^He is my moon^Where stories live. Discover now