_ یلحظه لطفا...
نامجون کمی بلندتر گفت و سر هردو فرد حاضر به سمتش چرخید و برای چند ثانیه سکوت برقرار شد.

_ اوه... بینیت!
_اره جیمین. بینیم!
_ من زدم؟ بذار ببینمش. دستت رو بردار!
جیمین، در عرض دو ثانیه از یه هیولای دمپایی بدست عصبانی، تبدیل به امگای خوردنی و پاپی طوری شده بود که با احتیاط قسمت ضرب دیده ی بینی جفتش رو لمس میکنه.

جونگکوک، لحظاتی به جو آروم بین اون دو نگاه کرد و با تکیه روی دست هاش، خواست بدون جلب توجه جیم بزنه.
هنوز چهار قدم بیشتر بر نداشته بود که صدای سرزنشگر جیمین شنیده شد: فکر فرار به سرت نزنه!

_ چیزیم نیست جیمین... میشه بگید تو این خونه چخبره؟
_ جونگکوک دوباره یادش رفته لباس های رنگی رو از سفید ها جدا کنه و زده نصف لباس هایی که هوسوک هیونگ برای بابا هدیه آورده رو خوشرنگ کرده. دست و پا چلفتی!

در اومدن صدای جدیدی، نامجون رو مجاب کرد به هال سرک بکشه تا بکهیون رو ببینه که با آرامش و بدون ذره ای توجه به احوال خروس جنگی بقیه ی افراد خانواده، بیخیال ناخن های پاش رو لاک میزنه.

طولی نکشید تا جیمین روی زمین خم بشه و دمپایی خرگوشی رو چنگ بزنه. تا لحظاتی بعدش _برخلاف تلاش های شایان نامجون برای جلوگیری از ضرب و شتم های بیشتر_ فریاد پسر امگا از درد در اومد.
_ در مورد برادرت درست صحبت کن بکهیون!

جیمین، با جدیت دستور داد و به سمت جونگکوکی برگشت که بدلیل مورد حمایت قرار گرفتن، نیشش رو برای بکهیون باز کرده بود: و تو! اگه قراره به روش مجردی زندگی کنی میتونی بری خوابگاه. البته خونه ی هیونگت هم گزینه ی خوبیه اگه بتونه تحملت کنه. فهمیدی؟ حتی بچه های پنج ساله هم بلدن با ماشین لباسشویی کار کنن.

_ چشم آپا.
جونگکوک، با حالت مغمومی گفت و سرش رو پایین انداخت.
.
.
.
_ سلام آبولی!
یونگی، همزمان با باز کردن در آشپزخونه، بلند گفت و دست های پر از کیسه های خریدش رو با هزار مکافات، همراه خودش داخل کشید.

_ اوه... اومدی پسرم؟
_ همینجام آبولی.
با لبخند گفت و جلو رفت تا پیرزن به رسم همیشه بوسه ای روی پیشونیش بکاره.

_ حسابی از دستت ناراحتم ووکی! چرا کم بهم سر میزنی؟
یونگی، دست چروک پیرزن که روی صورتش قراره گرفته بود رو بین انگشت های استخونیش گرفت و لب هاش رو پشتش گذاشت: ببخشید آبولی. کار هام این اواخر خیلی زیاد شدن... کار هام و... ولش کن! قول میدم بیشتر میام.

پیرزن، لبخندی زد و دو بار روی شونه اش نواخت و به سمت کیسه های خرید رفت. تربچه ی سفید رنگ رو بیرون آورد و با ساطور کم قطر به جونش افتاد. همونطور که بافت سفید سبزی رو با مهارت ریز میکرد، شروع به صحبت کرد: خوبه که انقدر سختکوشی. اینطوری وقتی جفتت رو پیدا کردی میتونی خوشبختش کنی.

Ai ajuns la finalul capitolelor publicate.

⏰ Ultima actualizare: Dec 07, 2022 ⏰

Adaugă această povestire la Biblioteca ta pentru a primi notificări despre capitolele noi!

^He is my moon^Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum