_ ها ها ها! کور خوندی. قرار نیست بهت ببازم کوک.
سروصدا هر لحظه بیشتر میشد و هاله های بنفش بیشتری دور سر یونگی رو میگرفتن.
از جا بلند شد و با باز کردن در سفید رنگ بیرون رفت. در اولین نگاه، پسر و دختر آلفا رو دید که روی زمین نشستن و تند تند با دسته های بین انگشت هاشون ور میرفتن و با تمرکز به صفحه ی تلوزیون خیره بودن.
با دیدن پلی استیشن روی میز، انگار که تیر خلاص بهش زده شد: چه غلطی میکنید؟
_ اوه یونگی هیونگ! توام میای؟ دست بعدی من و تو؟
_ واضحا بهتون گفتم بگیرید بخوابید!
یونگی گفت و به سمت پریز برق رفت.
_ نه یونگی نه!
به التماس مالگوم اهمیتی نداد و سیم کلفت تلوزیون رو از برق کشید.
.
.
.
گوشه ی دیوار نشسته بود و با پارچه ی زرد بین دست هاش بازی میکرد. نخ های رنگی رنگی دورش رو گرفته بودن و با سوزن ریز، طرح های ساده ای روش میزد. چیزی از گلدوزی نمیدونست اما با دیدن نخ های قدیمی بین یکی از کشو ها طوری ذوق زده شد که بلافاصله سراغ کار رفت.
نیکولاس، با چند متر فاصله روی صندلی اوپن نشسته بود و چیزی داخل لپ تاپش تایپ میکرد. چیز هایی در مورد کار و اقتصاد که امگا اطلاعات خاصی در موردشون نداشت.
_ شلوغ نکن!
آلفا، غرید و بهش اخم کرد. ههرین، خودش رو بیشتر کنار دیوار جمع کرد و وسایلش رو مرتب کرد.
چند دقیقه گذشت و امگا کاملا غرق کارش شده بود. حس میکرد تونسته خوب طرح بزنه که ناگهان دردی توی شونه ش پیچید و وادارش کرد تا جیغ خفه ای بکشه.
نیکولاس، بی توجه به اینکه همین چند لحظه پیش با لیوان چینی به امگا ضربه زده، غرید: حواست کجاست؟ کم دردسر درست میکنی حالا گوشِت هم مشکل پیدا کرده؟
_ ن... نه.
_ گفتم گرسنمه.
_ باشه.
مطیعانه بلند شد و پاهای لاغرش رو به سمت آشپزخونه کشید.
بعد از چند لحظه، صدای شکستن شیشه پسر آلفا رو از جا پروند. هوفی کشید و به سمت آشپزخونه راه افتاد: باز چیکار کردی؟
_ نی... نیک! یچیزی اونجا بود.
نگاه آلفا به سمت پنجره ای رفت که رو به کوچه باز میشد.
نچی کشید و به تکه های شیشه نگاه کرد: ببین چه گندی زدی! چی میخواد باشه؟ لولوخورخوره؟
به سمت ههرین راه افتاد و امگا ناخواسته دست هاش رو برای دفاع جلوی صورتش گرفت؛ اما آلفا بازوش رو به زور کشید و سمت پنجره برد. موهای کوتاهش رو کشید و وادارش کرد تا سرش رو بالا بیاره: نگاه کن! هیچی نیست میبینی؟ ترسوی احمق! جمعشون کن!
فریاد زد و از آشپزخونه خارج شد.
بغضش رو با تمام توان فرو برد و سعی کرد تکه های بزرگتر شیشه رو با دست های لرزونش برداره.
احساس ناامنی میکرد و نمیدونست چرا؛ مگه ناامن تر از جایی که نیکولاس توش باشه پیدا میشد؟ پس چرا حالا بیشتر ترسیده بود؟
با شنیدن صدایی، چشم های گشاد شده ش رو روی زمین نگه داشت. صدا از سمت پنجره میومد، همونجایی که چندی پیش سایه ی مرموزی بینش دیده بود.
با ترس، نگاهش رو بالا برد و به جای قبلی نگاه کرد. با دیدن موجود بدون صورتی که سر جای قبلیش ایستاده بود، جیغ دوباره ای کشید و تکونی خورد که باعث زمین خوردنش و فرو رفتن تکه شیشه ای داخل گوشت دستش شد.
_ ههرین!
نیکولاس، اینبار با قدم های کوبان داخل شد و با رنگ پریده ی امگا مواجه شد.
_ ق... قسم میخورم یچیزی اونجاست نیک.
آلفا، هوفی کشید و سمت در خروجی راه افتاد تا نگاهی به کوچه ی تاریک بندازه. با درد به دستش چنگ انداخت و کم کم به گریه افتاد.
_ هیچی اون بیرون نیست. یبار دیگه جرئت کن منو اینجوری... دستت رو هم که بریدی!
جلو اومد و با عقب رفتن دختر، مچ پاش رو گرفت تا سر جاش بمونه: بذار ببینمش!
زخم رو بررسی کرد و با یک حرکت شیشه ای که هنوز داخلش بود بیرون کشید و به گریه ی امگا شدت داد.
______________________________________
حقیقتش دیشب میخواستم آپ کنم ک وی پی ان محض رضای خدا واس دو ثانیه م وصل نشد💔
اگر هستید و وصلید و میخونید ووت فراموش نشه 💜💜🫂
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
S2: 2
Start from the beginning
