_ سلام هیونگ.
جواب سلام جونگکوک رو داد و به مالگوم نگاه کرد که با موبایلش مشغوله.
_ بابا کجاست؟
جیمین، لبخند در ظاهر دلربایی زد اما یونگی قسم میخورد که شرارت ازش میباره.
_ قبل از شما ها پرتش کردم بیرون‌.

خندید؛ با جیمین خداحافظی کرد و تا مدتی بعد تر، بین خیابون های سئول سرگردون بود.
_ کجا میریم؟
جونگکوک، اطراف رو دید زد و پرسید.

_ مگه نمیری خوابگاه؟
آلفای کوچیکتر، چشم چرخوند: اولا که مسیرش این طرفی نیست. دوما که چرا باید برم خوابگاه وقتی هیونگم یه سوییت خوشگل داره؟
چشم های یونگی گشاد شد: نکنه جفتتون میخواید بیاید خونه ی من؟
هردو سر تکون دادن.

_ هی، نه! من فقط اومدم خونه تا بخوابم و از بدبختی الان باید برم اونجا بخوابم. حوصله ی دو تا مزاحم رو هم ندارم. تو میری خوابگاهت و مالگوم... خب اونم یه خاکی به سرش میریزه دیگه؟
_ اوپا! وسط این سرما چیکار کنم؟ برم پیش تهیونگ؟

_ پیش اون نمیری!
جونگکوک، با اخم به سمت دختر برگشت اما مالگوم قرار نبود بهش اهمیت بده.
_ بیخیال هیونگ. نزدیکیم. ممکنه خوابت ببره و تصادف کنیم نه؟
_ فاک یو.

یونگی گفت و ناچار فرمون رو چرخوند و تا دور بزنه.
وقتی به مجتمع رسید، دو آلفای دیگه زودتر بیرون رفتن تا وسایلشون رو در بیارن و یونگی، بی اهمیت به سمت لابی راه افتاد.

در کمال بدجنسی اجازه داد در آسانسور تو صورت عاجزشون بسته بشه و بالاخره بعد از ده دقیقه، مهمون های ناخونده ش وارد خونه ی کوچیکش شدن.

یونگی، قهوه جوش رو روشن کرد و جونگکوک، تو خونه سرک کشید: دفعه ی قبل این گلدون ها رو نداشتی.

_ تازگی خریدمشون. مالگوم به وسایلم دست نزن!
دختر آلفا، به استودیوی جمع و جور یونگی نگاه کرد و کیبورد بزرگ گوشه ی اتاق رو لمس کرد: اینا رو تازه آوردی اینجا؟ یعنی... همینجا کار میکنی؟

یونگی، در حالی که ماگ ها رو پر میکرد جواب داد: زیاد اینجا نمیام که بخوام کار کنم. تو استودیوی کمپانی میمونم. فقط وسایل اضافی رو آوردم خونه تا اگه نیاز شد اینجا هم یچیزایی داشته باشم.

مالگوم، سر تکون داد و بیرون اومد؛ ماگ بنفش رو از برادرش گرفت و تشکر کرد.

_ خب... قراره کجا بخوابیم؟
یونگی، در جواب جونگکوک ساده زمزمه کرد: من رو تختم، گومی رو کاناپه و جنابعالی روی زمین.
_ چی؟ این ناعادلانه ست.
_ جدی؟ پس پاشو برو خوابگاه! اصلا مشکلی نیست.

کمی بعد، یونگی با آرامش لباس سبکی پوشید. تمام اتاق رو تاریک کرد و بعد از مسواک زدن، روی تخت دراز کشید. لبخند بزرگی از حس خوبی که نزدیک بودن خواب بهش القا میکرد زد و چشم هاش رو بست. اما تمام احوال خوبش با صدای بلندی در هم شکست.

^He is my moon^Where stories live. Discover now