_ نه. یونگی این اواخر بیشتر کار میکنه‌. میخوام با خودش ببره اونجا تا ضعیف نشه.
مرد، چشم چرخوند و مشتش رو بی صدا به ستون کوبید: توی این شرایط به فکر بچه های اونی؟ نمیبینی وضعمون چطوریه؟

_ مگه وضعمون چشه؟
آرامش زن، بیشتر عصبیش میکرد: چشه؟ من دارم زیر فشار اونهمه خطری که شرکتم رو تهدید میکنه از بین میرم و تو... تو جدا داری واس پسره غذا درست میکنی؟

_ اگه شرکتی نبود، همون پسره میتونست با خیال راحت میتونست از من چیزای بیشتری بخواد و مجبور نبود بین تنفر یا دوست داشتن من بره و بیاد‌.
مرد آلفا، ناباور پوزخند زد: یعنی میگی بهتره که اینجوریه؟
_ آره. دوست دارم هرچه زودتر از بین بره‌.

_ خفه شو!
فریاد آلفا در اومد و به دنبالش ظرف خمیر شیرینی روی زمین پرتاب شد و شکست.
_ چیکار میکنی؟
زن، متقابلا فریاد زد.

_ ارزش سهام من داره هر لحظه پایین و پایین تر میره. ممکنه هرچی که توی تمام این سال ها با زحمت به دست آوردم در عرض چند دقیقه از دست بره.
عنبیه های مرد حالا به سرخی خون در اومده و ظهور آلفاش رو نشون میدادن. اگه جفتش یه امگا بود، احتمالا حالا گوشه ای از تنگی نفس می نالید.

_ حالا با تمام این اوصاف، باید نگران گرسنگی بچه ی نامجون موقع کار باشم؟
زن، روی زمین خم شد و خمیری که حالا غیر قابل استفاده بود رو برداشت. دلش برای زحمت خودش و البته یونگی ای که قرار نبود از اون بخوره میسوخت‌‌.

_ هیچوقت نفهمیدی. هیچوقت نفهمیدی اینا تقاص کارایین که سال ها پیش انجام دادی و باز هم دست نمیکشی‌. من دیگه اون آدم ده ها سال پیش نیستم که با فریاد کشیدنت ساکت بشم. تمام چیزی که توی ذهنت میگذره اون شرکته. بچه هات رو بخاطرش فروختی؛  کاری کردی پسرم تا سالهای سال ازم متنفر باشه و الان‌...

_ خفه شو! بهت گفتم خفه شی‌.
نیش های درشت و ترسناک آلفا بیرون اومده و مشت محکمش، فرورفتگی قابل توجهی روی دیوار بوجود آورده بود.

فرومون سنگینش تمام هوای اطراف رو گرفته بود‌.
_ هنوز نفهمیدی چی رو از دست دادی.
زن، بهش تنه زد و آلفای خشمگین رو تنها گذاشت.
.
‌.
.
یونگی، خودش رو به در بزرگ رسوند و بازش کرد، اما بلافاصله بعد از اینکه نگاهش رو بالا آورد، با دیدن هیکل سفید پوشی بین تاریکی حیاط، جیغ کشید.

_ یونگی!
_ جیمین!

امگای بزرگتر، تلنگری به پیشونیش زد: من آپا ام؛ نه جیمین.
_ هرچی... اینجا چیکار میکنید؟
یونگی، با دیدن جونگکوک و مالگوم که سوار آئودی خودش میشن، گیج پرسید.

_ بکهیون هیت شده. وسایل جفتشون تو صندوقه.
یونگی، زیر لب فاکی گفت و سر تکون داد. سمت ماشینش راه افتاد و سوییچ رو از جیب کاپشن پف دارش در آورد.

^He is my moon^Where stories live. Discover now