تهیونگ، با اشتیاق توضیح داد و به سمت شاگرد هاش برگشت. انتظار داشت کلاس با سروصداشون به هوا بره اما سکوت بود که جولان میداد و زبونش رو برای معلم جوان در می آورد.
_ بیخیال!... شیش تقسیم بر دو. هیچکس نمیدونه؟
نگاه احمقانه ی بچه ها نشون میداد که بله! هیچکس نمیدونست.
تهیونگ، ناامید به پنجره ی کلاس نگاه کرد: عاح... این جزو درسای پارسالتون بوده. بسیار خب؛ پس از جدول ضرب شروع میکنیم. باید بنویسیدش؛ دفتر ها روی میز. سریع!
تا چند دقیقه بعد، تلاش میکرد با شعر هایی که قبل ها از خودش سروده بود، جدول ضرب رو برای بچه ها مفهوم کنه که صدای پسربچه ای بلند شد: آقای کیم؟
_ جانم عزیزم؟
_ شما بی اف دارید؟
خب... اگه شما بودید شاید خشکتون میزد، شاید عصبانی میشدید و هر چیزی. اما تهیونگ، خب... اون در واقع متوجه منظور اون پسر نشد. کاربرد ها و پیچیدگی های زبان شیرین انگلیسی و البته افکار زمینه ای تهیونگ در مورد کودکان معصوم ، مجابش کرد تا فکر کنه منظور اون امگای یک و نیم متری "بهترین دوست" یا چیزی مثل اینه.
_ خب... اره دارم. زیاااد.
صدای ذوق زده ی دختری بلند شد: واقعا؟ چند تا دارید؟
تهیونگ، آدامس خیالی توی دهانش رو جوید و ابروش رو بالا داد: بذار فکر کنم. لی، پسرعمو هام البته بجز یکیشون، بابامم حساب میکنم، اقای پارک، اقای هان و خیلیای دیگه.
_ یعنی شما بوسشون میکنید؟
تهیونگ، اخم کرد: معلومه که نه! برای چی باید بهترین دوستمو ببوس... ها؟ نکنه منظورتون دوست پسره؟
با سر تکون دادن و خنده های ذوقزده ی بچه ها، سرش رو محکم توی تخته ی کلاس کوبید: شما ها چجور شیاطینی هستید؟
زمزمه کرد و دوباره برگشت: ببینید، ببینید! الکی نخندید و تو اون مغزای کوچولوتون بوسه ی من و آقای هان مربی ورزشتون رو تصور نکنید خب؟ اشتباه شده من دوست پسر ندارم.
بالاخره بعد از چند دقیقه موفق شد جو کلاس رو آروم کنه و همون وقتی که گچ صورتی رو برداشت تا به ادامه ی درس برسه، در کلاس به صدا در اومد.
_ بفرمایی... یونگی؟
_ هیونگ! من یونگی هیونگم ته.
الفای ریز جثه، وارد کلاس شد و دستی به موهای یخ زده ش کشید.
_ این اقا عه دوست پسرتونه؟
یکی از بچه ها پرسید و چشم هاش یونگی گشاد شدن: من؟ خدا نکنه! من یه بدبختم سرما زده ام بچه. فقط همین.
تهیونگ که کم کم کلافه میشد شونه های یونگی رو گرفت و برش گردوند: اینجا چیکار میکنی؟
_ زن عمو گفت گیرت بیارم و با هم بریم تا اسکله.
_ خیلی خب! برو بیرون تا کارم تموم شه.
_ بیرون سرده. اون اخرا جای خالی هست دیگه.
یونگی، بیخیال روی آخرین نیمکت نشست و رو به بچه های متعجب چشمک زد: شما به درستون گوش بدید. فکر کنید من اینجا نیستم.
تهیونگ، هوفی کشید و انگشت هاش رو به تخته کوبید تا توجه بچه ها رو جلب کنه.
.
.
.
_ این تیکه پارچه چرا باید ازت آویزون باشه هیونگ؟
بکهیون، همونطور که با حالت چندشی به آینه تکیه داده بود پرسید.
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
S2: 2
Start from the beginning
