تهیان، کلافه نق زد اما انگار تهیونگ متوجه نمیشد؛ چون بیشتر دست هاش رو دور شونه هاش پیچید: نمیشم. تا مطمئن شم ناراحت نیستی گم نمیشم.
_ ناراحت نیستم ولی اگه چند ثانیه ی دیگه به این رفتار ادامه بدی، بعید نیست عصبانی شم.
_ عاشقتم.
بوس آبداری روی گلوی امگا نشوند و از اتاق بیرون رفت. به ساعتش نگاهی انداخت. حالا که پروژه ی آشتی رو با موفقیت تموم کرده بود، وقت زیادی تا رسیدن به دانشگاه نداشت.
قدم هاش رو تند تر کرد و وارد آسانسور شد. بالاخره به همکف رسید و از پله های کوتاه ورودی پایین رفت.
به آخرین پله ها میرسید که ناگهان با صدایی متوقف شد: سلام زردآلو!
چشم هاش رو با حرص چرخوند و برگشت: اینجا چه غلطی میکنی کوک؟
_ اومدم هیونگ عزیز و زن عموی عزیزترم رو ببینم. مشکلی داری ته؟
_ نخیر. کلاس دارم و نمیخوام وقت با ارزشم رو با تو تلف کنم.
رد شد و دوباره به ساعت نگاه کرد. فقط پنج دقیقه وقت داشت.
_ لعنتی!
برگشت و به جونگکوک نگاه کرد که آروم از پله ها بالا میره: جونگکوک!
پسر کوچیکتر، برگشت و سوالی نگاهش کرد.
_ با موتور اومدی؟
آلفای دیگه، سر تکون داد و به خیابون اشاره زد تا سیکلت مشکی رو نشون بده.
_ من از اون دو تا واجب ترم. بیا منو برسون!
_ جدی میگی؟
جونگکوک، نالید و پایین اومد: ازت بدم میاد.
_ من بیشتر، نعنا!
خب... اگه قرار بود جونگکوک با فرومونش مسخره ش کنه، خودش هم میتونست متقابلا همین کار رو انجام بده.
پشت جونگکوک، ترک موتور نشست و همون موقع بود که فهمید چه غلطی کرده.
" یعنی الان بغلش کنم؟ بیخیال... خیر سرم ازش متنفرم! "
توی ذهنش سبک سنگین کرد و در نهایت دست هاش رو به پشت سرش قفل کرد.
از طرف دیگه، جونگکوک با حس نکردن چیزی برگشت و به تهیونگ نگاه کرد که صاف نشسته: منو بچسب!
_ نمیخواد. همینجوری راحتم.
با حرص نچی کرد: میخوای بمیری؟
تهیونگ، آهی کشید و بعد از چند ثانیه، بالاخره دست هاش رو دور پهلو های جونگکوک حقله کرد.
.
.
.
یونگی، در اتاق رو باز کرد و بی صدا، وارد شد. مالگوم مثل همیشه پشت میز تحریر گوشه ی اتاق نشسته بود و با اخم ناشی از تمرکز تند تند چیزی مینوشت.
_ جونگکوک! گفتم که کار دارم. بیرون!
تو گلو خندید و دست به سینه به در تکیه داد:جونگکوک خوابیده؛ خیلی وقته.
_ اوپا!
مالگوم، برگشت تا به بزرگترین برادرش نگاه کنه: اومدی؟
_ بیخیال! من که این اواخر بیشتر خونه ام.
یونگی، خندید و بازو هاش رو فاصله داد تا خواهرش رو بغل کنه. اختلاف قدی بین خودش و اون حتی به دو اینچ نمیرسید اما مالگوم برای یونگی، همیشه یه شیء لطیف بود.
_ درس میخوندی؟
_ مثل همیشه.
یونگی، پشت میز نشست و جزوات بدخط رو بالا و پایین کرد: واقعا به اینهمه صبر و حوصله ت میبالم گومی. و همچنین برای خودم خوشحالم که دم به تله ی درس و اینجور چیزا ندادم.
مالگوم پوزخند زد: منم ب تو میبالم که از بین اونهمه سروصدا زنده بیرون میای.
یونگی، دهن کج کرد و کاغذ های بین انگشت هاش رو مرتب کرد.
_ راستی، پایین سروصدا بود؟
یونگی، چند لحظه به خواهرش نگاه کرد و بعد، انگار که چیزی به یاد اورده باشه سر تکون داد: اره. بابا و بک یکمی بحث داشتن.
اخم های مالگوم توی هم رفت: سر چی؟
_ ظاهرا بابا گفت هوسوک خیلی آدم سبکیه و بکهیونم قاطی کرد. اون جونگ عجیب غریبه ولی بک خیلی دوسش داره.
_ هوسوک کی بود؟ استایلیستش؟
_ نه اون استایلیست نیست. یه مغازه ی فوق خفن داره و لباسای مارک میفروشه. با کمپانی تحت قرارداده. بیخیال... ینی تو نمیشناسیش؟ نگو که عکسشو رو مجله ها نمیبینی!
وقتی سر تکون دادن مالگوم رو دید، کف گرگی نثار پیشونیش کرد: اره اره؛ یادم نبود خودتو با درس و کتاب خفه کردی.
_ عوضی.
دختر، لگدی به زانوی آلفای دیگه پروند و اخش رو در اورد: پاشو برو بیرون!
_ وحشی!
یونگی، بلند شد و سمت در رفت. اما هنوز دستگیره رو لمس نکرده بود که تمام چهره ش حالت جدیدی گرفت و جدی شد: اون قضیه رو به بابا نگفتی؟
آلفای دیگه، مشخصا به فکر فرو رفت: نه. اگه الان بگم نمیذاره انجامش بدم.
_ بالاخره که باید بدونه.
_ میدونم.
_ مالگوم! بهرحال سر جلسه متوجه حضورش میشه.
با سکوت خواهرش؟ آه کشید: میخوای من باهاش صحبت کنم؟
_ نه یونگی. این چیزیه که خودم باید درستش کنم.
_ خیلی خب. بهرحال...
لبخند زد: هرچیزی که شد رو حمایت من حساب کن.
_____________________________________
میدونم اوضاع نت خیلیا خوب نیست و تک و توک هستن که وصل باشن
ولی این پارتو تو این دو روز نوشتم و هرچند کوتاه، امیدوارم اگه میخونیدش یکمی از این حال و بی حوصلگی در بیاید💙🫂
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
S2: 1
Start from the beginning
