هوسوک، با چهره ی گیج به مرد بزرگ هیکلی که به راحتی وارد شده بود نگاهی انداخت. هنوز برای پرسیدن چیزی دهان باز نکرده بود که صدای پرشور بکهیون بلند شد: بابا!
_ بابا...؟

هوسوک زیر لب زمزمه کرد و بعد بلند خندید: اوه... شما باید کیم نامجون باشید.

نامجون، سرش تکون داد و خواست با احترام احوالپرسی کنه، اما با کاری که هوسوک کرد، با چشم های گرد سر جاش موند.
_ واو... عجب عضله هایی ساختید آقای کیم. واقعین؟ وای چقد سفته! شما خودتون یه پا آیدلید بکهیون کیلو چنده؟ احیانا برادری چیزی دارید؟

هوسوک حالا به شکم آلفا سیخونک میزد.
نامجون، نگاه گیجی به بکهیون انداخت و امگا چشم چرخوند: عموم متاهله هوپ!
_ تچ... حیف شد. بهرحال...

تعظیمی کرد و سمت در راه افتاد: من برم که راحت به اختلاط های پدر و پسریتون برسید. باییی.

نامجون، به دنباله ی کت بنفش هوسوک نگاه کرد که لای در گیر کرد و جیغ آلفا رو در آورد: در لعنتی! این اصل آلمان بود!
در رو باز کرد تا پارچه ی با کیفیت رو نجات بده. قبل از اینکه در رو ببنده، به بکهیون توپید: تو! تا اون کوفتی رو نپوشیدی پاتو از این اتاق بیرون نمیذاری!
.
.
.
_ سیصد و هفتاد و سه... سیصد و هفتاد و چهار...
_ اره... اونم بهم گفت داره میره آمریکا. باورت میشه کوک؟

_ سیصد و هفتاد و نه... سیصد و هشتاد...
_ کوک؟

_ سیصد و هشتاد و یک...
_ اصلا گوشت با من بود؟
_ هوم... سیصد و هشتاد و دو... سیصد و هشتاد و سه...

جونکی، هوف حرصی کشید و پیراهنش رو توی صورت جونگکوک کوبید: محض رضای خدا! رفیقت شکست عشقی خورده. نمیخوای دلداریم بدی؟
_ نه.
_ فاک یو!

خب، این چیزی نبود که کم از دوستش بشنوه. چشمی چرخوند و به شنا زدن ادامه داد: سیصد و نود...
بالاخره بعد از چند ثانیه، به چهارصد رسید و به خودش اجازه داد بدن خسته ش رو کف اتاق پخش کنه.

_ بیخیالش جونکی. بهرحال رابطتون خیلی عمیق نبود. خودتم که عرضه ت نکشید بهش بفهمونی جدی ای‌. حق داشت آدم حسابت نکنه.
_ از صحبت های آرامش بخشت نهایت تشکر رو دارم جونگکوک.

آلفای دیگه، خسته خندید: توام آدم حسابش نکن‌. به جهنم؛ لیاقت نداشت.
_ لیاقت چی؟ یه جوجه پلیس مثل من؟
_ بیخیال. خیلی از هم قطارامون زن و بچه دارن.
_ خب اونام لیاقت... ها؟ چی دارم میگم؟ اَه ولش کن!

جونکی، از روی تخت پایین اومد و روی زمین دراز کشید: بیا پاهام رو نگه دار!

جونگکوک، بلند شد و با یک دست، سر زانو های آلفای دیگه رو به هم چسبوند و با دست دیگه، ساق های ورزیده ش رو بغل گرفت تا دوستش دراز نشست بره.
.
.
‌‌.
_ انقدر به پر و پام نپیچ تهیونگ!
_ مامانیی! غلط کردم باشه؟ تروخدا ناراحت نباش.
_ گمشو تهیونگ!

^He is my moon^Where stories live. Discover now