_ تو راه یه دختره رو دیدم. میخواست ماشین بگیره اما جفتش سر رسید. ذهنمو بدجور درگیر کرده.
یونگی، ابرو هاش رو بالا برد: کجاش عجیبه؟
_ زیاد مهربون بنظر نمیرسید.
یونگی، آهی کشید و سر تکون داد: بعنوان یه آلفا، قبول دارم بعضیامون خیلی عوضی ان مامانبزرگ!
زن، سر تکون داد و قبل از اینکه چیزی بگه، صدای زنگ در هردو رو از جا پروند.
_ کسی قرار بود بیاد؟
یونگی، به عقربه ی ساعت که چند دقیقه تا یازده فاصله داشت نگاه کرد: اونا که قراره بعد ناهار بیان.
سمت آیفون راه افتاد و با دیدن نیمرخ آشنا و اون بینی بی نقص، گوشی رو برداشت: بیا تو!
دکمه رو زد و با باز کردن در شیشه ای، به تهیونگ نگاه کرد که دست های سرخ شده ش رو با ها کردن گرم میکرد.
_ تهیونگی! این وقت صبح اینجا چیکار میکنی؟
آلفای کوچیکتر، لب هاش رو به پایین متمایل کرد: مزاحمم هیونگ؟
یونگی، مشت آرومی به فکش پروند: چرند نگو! آخه امروز تعطیله.
_ هوم. مامان پرتم کرد بیرون.
یونگی، سرش رو بالا برد تا نگاهش کنه: چرا اونوقت؟
_ بیخیالش. اوه مامانبزرگ اینجایی؟ سلام.
قطعا قرار نبود برای یونگی تعریف کنه که با خاموش کردن لپ تاپ مادرش، غیرمستقیم چندصد تا نت ذخیره نشده رو پاک کرده بود. خب فقط میخواست کمک کنه، ولی حسابی اون امگا رو عصبی کرده بود. البته که اگه یونگی متوجه این میشد، اون هم بیرون پرتابش میکرد.
_ سلام عزیزم. چخبر از مدرسه.
تهیونگ، بی توجه به هیکل گنده ش بپر بپر کرد و جسم مادربزرگش رو در آغوش کشید: بد نیست. بچه های دماغو و لوس و پرسرصدا؛ عالیه!
_ نمیدونم اون بدبختا چطور اعتماد میکنن و بچه هاشونو به تو میسپرن ته.
یونگی، تیکه انداخت و روی کاناپه پخش شد. هنوز خوابش میومد. خیلی خوابش میومد؛ احساس میکرد سنگینی هدفون روی گوش هاش باقی مونده و نیاز به یه استراحت درست و حسابی داره.
_ هیونگ! من یه معلم درجه یکم. تمام پدر مادرا التماس مدیر رو میکنن تا بچه شون توی کلاس من باشه.
_ آره آره. تو راست میگی.
یونگی، گفت و چشم هاش رو بست.
_ اون خرگوش کماندو کجاست؟ پاپی زشت چی؟ گند دماغم خونه نیست؟
_ تهیونگ! محض رضای خدا اونا بچه های عموت هستن. مودب تر باش.
مادربزرگ، تشر زد و از پهلوی تهیونگ نیشگون گرفت.
_ آخخ!
.
.
.
_ بیخیال هوپ. حالشو ندارم.
_ غلط کردی که نداری! من اینهمه راه از خودم و ماشینم مایه نذاشتم که تو گند بزنی توش فهمیدی؟
بکهیون، چشم چرخوند و به سمت آلفای پشت سرش راه افتاد: فاصله ی مغازه ت تا اینجا یه ربع بیشتر نیست هیونگ؛ خبر داری؟
_ بهرحال، پاشو! باید ببینم اگه اندازه نبود درستش کنم.
هوسوک، کم کم آماده میشد با زور اون پسر رو مجبور به پرو کنه که در اتاق با صدای "چیک" باز شد.
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
S2: 1
Start from the beginning
