_ میخواستی کدوم گوری بری؟
بازوی استخونیش بین انگشت های بزرگ آلفا فشرده میشد و مجبور بود همراه قدم های بزرگ پسر بدوه تا زمین نخوره.
_ نیک... نیک! دردم میاد.
_ به جهنم. پرسیدم داشتی کجا میرفتی؟
نگاهی به اطراف انداخت و خداروشکر کرد که این قسمت از کوچه خلوت تره: هی... هیچ جا.
_ جدا؟ پس تکلیف اون یادداشتی که گذاشتی چی میشه؟ فکر کردی به همین راحتی میتونی هرجا خواستی بری؟ محض رضای خدا تو حتی نمیتونی با اینا حرف بزنی.
_ نیک! تروخدا... دستمو شکستی.
_ خفه شو!
زیر لب غرید و بلافاصله با رسیدن به خونه ی ویلایی، در رو باز کرد. عرض حیاط رو با چند قدم رد کرد و بلافاصله بعد از رسیدن به در ورودی، امگای همراهش رو به داخل پرتاب کرد تا محکم زمین بخوره و ناله کنه.
احساس میکرد اگه کاری نکنه قلبش کم کم از دهانش بیرون میزنه. ترسیده بود و نمیدونست اصلا میتونه راه فراری داشته باشه یا نه.
با جلو اومدن هیکل الفا، تکونی خورد و از جا بلند شد. دوید اما هنوز موفق به رسیدن به یکی از اتاق ها نشده بود که اینبار کمرش اسیر دست قوی آلفای اروپایی شد و طولی نکشید که دوباره روی زمین خوابیده شد.
زانوی آلفا روی کمرش نشست و امکان حرکت رو ازش گرفت. چند لحظه ساکت موند و با شنیدن صدای ریزی که از بالای سرش بلند شد، تقلا کرد و به گریه افتاد.
_ صداتو ببر!
غرش مرد رو شنید و طولی نکشید که کمربند چرمی با قدرت به پشت پاهاش خورد.
.
.
.
_ سلام مامانبزرگ.
یونگی، با لبخند گفت و مشتش رو روی چشم پف کرده کشید. همین چند دقیقه پیش بود که با صدای زنگ در از خواب پرید.
_ سلام عزیزم.
زن، پالتوی گلبهیش رو در آورد و بوسه ای روی گونه ی یونگی گذاشت.
_ هی! من که دیگه اون بچه کوچولو نیستم که اینجوری بوسم میکنی.
یونگی، با صدایی که بخاطر خواب خشدار و بم تر شده بود اعتراض کرد.
_ واس من هنوزم همون بچه ای.
لبخند زد و به کیسه ی روی کانتر نگاه کرد: باز خرید کردی؟ باور کن نیاز نیست اینهمه زحمت بکشی.
زن، بی توجه به نق زدن های نوه ش، وسایل رو داخل یخچال چپوند: کسی نیست؟
_ نه؛ رفتن عروسی اون دختره. من تا دیروقت استودیو بودم و گفتم میخوام استراحت کنم. یارو کی بود؟ بهرحال، جیمین قراره سر این بیچاره م کنه.
یونگی، دستش رو بین موهای شلخته ش برد و اخم کرد. نمیتونست نسبت عروس رو با خانواده ش به یاد بیاره.
_ دختر پسرعموی بابات.
با راهنمایی مادربزرگش بشکنی زد و نالید: من برادرای خودمو به زور میشناسم؛ چرا اصلا باید دعوت میبودم؟
_ باید به خانواده احترام گذاشت یونگی.
دوست داشت فحشی نثار فامیل و هرچیزی مثل این کنه اما خب... مادربزرگش نباید هرگز اون وجهه ی بیتربیت و بددهن وجودش رو میدید. نمیدونست چرا، ولی دوست داشت برای اون همیشه یونگیِ نجیب و سنگین و محترم باشه.
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
S2: 1
Start from the beginning
