_ من دارم گریه میکنم تو بانمک میگی؟
بچه ی بدخلق رو بیشتر فشار داد: کی گفته ما دوستت نداریم؟ من همه ی بچه هام رو بی نهایت دوست دارم. نه بیشتر نه کمتر!

_ دروخ میگی! نینی رو بیشتر دوست داری.
_ نه! نینی فقط تازه بدنیا اومده و خودش هیچی بلد نیست. فقط بلده بزنه زیر گریه و نذاره بابایی بیچاره ت شب ها چشم رو هم بذاره. ولی چون تو دیگه یه مرد بزرگ شدی و خودت میتونی کار هاتو انجام بدی خیالمون رو راحت کردی.

_ من مرد بزرگم؟
نامجون دوباره خندید: معلومه!
_ یعنی نینی نمیخواد مارو بندازه بیرون؟
_ نه. اون قراره بهترین خواهر دنیا بشه.
_ جدی؟
_ جدی!

جونگکوک، انگشت کوچکش رو برای گرفتن پینکی پرومیس بالا آورد و وقتی کاملا مطمئن شد هیچی جایگاهش بعنوان سلطان شیرموز های خونه رو تهدید نمیکنه، گردن نامجون رو بوسید و سمت خونه دوید: یونگی هیونگ!!! بیا باید منم بغل کنییی!

آلفا، آهی کشید و سمت خونه راه افتاد اما با اولین قدمی که روی سکوی سنگی گذاشت، هوا پرید و کف پاش رو محکم چنگ زد.

_ بک؟ صد بار نگفتم اسباب بازی هاتو تو حیاط ول نکن برو؟
پسر امگا بی توجه به داد پدرش جلو رفت و چیزی که توی دستش بود رو بالا اورد: این چیه؟

با دیدن کاور قرمز رنگ سوییچ، صدای نفس عمیق آلفا شنیده شد: سوییچ عموته. فکر کنم از دیشب جا موند.
دستی به موهاش کشید و سوییچ رو از بین انگشت های بکهیون بیرون کشید: باید واسش ببرمش. آه جین؛ واقعا گیجی!
_ وقتی آپا بیدار شد بهش میگم فحش دادی!
بکهیون با شیطنت گفت و فرار کرد.
.
‌.
.
_ خب... کجاست؟
جیوون، بزاقش رو فرو داد و انگشت لرزانش رو به سمت گوشه ی سقف گرفت. کیف های قدیمی و وسایل کهنه بین پاره کاغد ها، اونجا رو اشغال کرده و بین میله های توخالی محصور بودن.

"آقا"، هومی کرد و همونطور که بازوش رو میکشید به اون سمت راه افتاد.
یک دستش رو به دیوار بتنی تکیه داد و وسایل رو به هم ریخت. کیف برزنتی خاک گرفته با صدای بلندی روی زمین پرتاب شد و انواع کاغذ های نا گرفته به همراهش به پرواز در اومدن.

طولی نکشید تا تقریبا نیمی از قطعه خالی شد اما مرد، چیزی که دنبالش بود رو پیدا نکرد: پس کدوم گوریه؟
برگشت و تند به سمت جیوون راه افتاد. پسر بیچاره به خودش نیومده بود که با ضرب محکمی که به سینه ش خورد عقب پرت شد و به دیوار خورد.

خیسی خون رو روی پیشونیش حس میکرد و وقتی سرش رو بالا آورد، هیولا رو دید که نزدیکش میشه.
_ یا بهم میگی کجا سر به نیستش کردی یا همینجا میکشمت. قسم میخورم که میکشمت!

تهدید میکرد و نزدیک تر میشد و جیوون ترسیده بود.
اطرافش رو نگاه کرد و چشم هاش با دیدن میله ی نه چندان بلند برقی زد.
آروم تکونی به دستش داد و خداروشکر کرد؛ حداقل تا حدی که دستش رو بهش برسونه بلند بود.

^He is my moon^Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt