وقتی کتاب از بین دست هاش در رفت و از قسمت شیرازه محکم روی بینیش فرود اومد، محکم توی جا پرید و باعث شد بکهیون پقی زیر خنده بزنه.
آهی کشید، از حالت دراز کش به نشسته در اومد و کتاب رو سمت دیگه ی کاناپه پرتاب کرد.

نگاهش رو به جیمین داد که بعد از گذروندن روز پرکارش در انتشارات، روی کاناپه ی مقابلش به خواب رفته بود و پتوی سفید رنگ پاهای برهنه ش رو میپوشوند.
نتونست بیشتر برای زیبا بودن جفتش غش و ضعف کنه چون همونجا، جونگکوک، به شکم جیمین تکیه داده بود و در حالی که پستونک بنفش رنگ مالکوم رو محکم میمکید، با اخم به یونگی خیره شده بود.

_ جونگکوکا؟
توجه پسر به صدای نامجون جلب شد و آلفا، وقتی چهره ی عصبانیش رو دید اخمی کرد: در مورد دهنی کردن وسایل خواهرت بهت چی گفته بودم؟

جونگکوک، ابرو هاش رو بیشتر بهم نزدیک کرد و پستونک رو محکم تف کرد که به پشت سر بکهیون خورد.
_ همه ش... همه ش بداخلاقی!
رو به نامجون جیغ زد و وقتی تونست بزور از کاناپه پایین بپره، بدو بدو به سمت حیاط دوید.

نامجون، چند لحظه هاج و واج به جای خالی پسرش نگاه کرد و بعد به یونگی و بکهیون رسید که با فک افتاده همدیگه رو نگاه میکردن.

_ جونگکوکی عصبانیه؟
بکهیون پرسید و نامجون انگشت خشک شده ش توی هوا رو پایین آورد. گلوش رو صاف کرد: ظاهرا.
حتی مالگوم هم ساکت شده بود و با کنجکاوی به پدرش نگاه میکرد. در آخر، آلفا آهی کشید و از جا بلند شد. همونطور که لباس روییش رو در می آورد به سمت حیاط راه افتاد.

در شیشه ای رو کشید و اینبار حواسش رو تا پاش رو روی انبوه لگو های نوک تیز نذاره و ترجیح داد بعدا در این مورد به بکهیون تذکر بده.

میدونست پسر کوچولوش کجاست و نیازی به گشتن نداشت. کاج قدیمی گوشه ی حیاط _بقول جیمین_ خونه ی تنهایی های جونگکوک بود. با دیدن پسربچه که توی خودش جمع شده و فین فین میکنه، آه چندصدباره ای کشید و کنارش زانو زد: چی نخود کوچولوی منو ناراحت کرده؟

_ همتون!
جونگکوک، اینبار بدون جیغ زدن گفت و قبل از اینکه نامجون چیزی بپرسه ادامه داد: از وقتی نینی اومده... همتون انگار منو دوست ندارید. حتی یونگی هیونگم که هرروز اینهمه بغلم میکرد...
پنج انگشتش رو به پدرش نشون داد و بعد چهار تاشون رو بست: الان همه ش انقده بغلم میکنه. حتی بکی هم. توام. آپا ام که همه ش یا داره بهش شیر میده یا داره گریه شو خوب میکنه.

وقتی نامجون بغلش کرد، داغ دلش تازه شد و بلندتر گریه کرد: اصلا... اصلا میرم بچه ی عمو جین بشم. تازه تو خونشون پارک هم دارن. ولم کن!... بذارم زمین باید برم وسایلمو جمع کنم.

پاهاش رو تکون داد و باعث شد مرد آلفا به خنده بیفته. بلند خندید و خودش رو به عقب پرتاب کرد و همونطور که روی چمن ها غلت میزد بچه ی بین بازو هاش رو میبوسید: چرا انقدر بانمکی کوک؟

^He is my moon^Onde histórias criam vida. Descubra agora