پوزخند وحشتناک مرد رو دید و وقتی قدم هاش دور شد، آرزو کرد کاش معجزه ای اتفاق بیفته. صورتش از اشک خیس بود، اما نمیخواست به درد بدنش توجه کنه.
هیولای زشت خونه، به سمت جیوون میرفت و میدید تن پسر که پونزده سال بیشتر نداشت، از ترس میلرزه اما حرفش رو عوض نمیکنه.
با طنین کر کننده ی سیلی ای که به گونه ی پسر خورد، نفس همه توی سینه خفه شد. اینبار نه تنها چوب، بلکه لگد های هیولا هم به کبود کردن بدن بی گناهش کمک میکرد و برای تهیونگ، غیر قابل تحمل بود که همه ی این هارو به چشم ببینه.
نفس کشیدن براش سخت میشد و دوست داشت بلند زیر گریه بزنه اما از کتک خوردن میترسید.
ترس... چیزی که باعث شروع اینها شد ترس بود. تهیونگ، فقط موقع فضولی های هیجان انگیزش بین وسایل، اون اسلحه رو پیدا کرده بود و ترسید، چون فکر میکرد قراره جون خودش و دوست هاش رو بگیره پس بهترین راه برای محافظت از بچه ها این بود که اون شیء منفور از اونجا دور بشه.
اما حالا ناخواسته بیشتر بهشون آسیب زده بود و این فرای حد تحملش بود.
وقتی بهش فکر میکرد، دلش پنکیک میخواست. از اون هایی که جین، عموی جدیدش، دونه دونه داخل ماهیتابه میپخت و با توت فرنگی های درشت تزیینش میکرد. وقتی سه نفری از دستپخت مرد آلفا میخوردن، خبری از آقای دیگه ای نبود تا بهش اخم کنه و سرش داد بکشه. مثل موقع هایی که خاله، جفت آقا، زنده بود و اجازه میداد روی کولش سواری کنه. هیچ ترسی نبود و همه چیز... همه چیز خیلی نارنجی بود. مثل رنگ قابلمه های صیغلی جین.
با شنیدن ناله ی جیوون، از دنیای افکارش بیرون پرتاب شد و سعی کرد بفهمه صورت هیونگش چطور طی همین چند ثانیه به این حد از کبودی رسیده.
_ تکون بخور! بگو کجا گذاشتیش!
مرد، لگد دیگه ای به پهلوش زد و با کشیدن بازوش، مجبورش کرد تا روی پا بایسته.
جیوون، ناچار و به کمک دیوار بلند شد و با اضطراب چشم هاش رو چرخوند. پشیمون بود؟ نه؛ به هیچ وجه. خونش به جوش می اومد وقتی بچه های بیگناه اونطور وحشت میکردن و حاضر بود بار ها اینکار رو انجام بده اما حالا، اینده ی خودش کمی ترسناک بنظر میرسید.
پاهاش رو کشید و بی هدف، به سمت انبار بزرگ و تقریبا پر خونه راه افتاد. تلف کردن وقت تنها کاری بود که میتونست انجام بده.
به چهره ی خیس از اشک تهیونگ لبخندی زد که ردیف دندون های خونی شده ش رو نشون میداد و مرد رو دنبال خودش کشید.
.
.
.
نامجون، نگاهی به شلوغی روبروش انداخت و نتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره. یونگی، مالگوم رو روی میز خوابونده بود و همونطور که بینیش رو به مال خواهرش میمالید، پهلو هاش رو قلقلک میداد و باعث میشد بچه دست و پا بزنه و غش غش بخنده. بکهیون طرف دیگه ی میز، دست های کوچیک مالگوم رو گرفته بود و مدام از یونگی میپرسید اگه بهشون دست بزنه نمیشکنن؟ و با اینکه هربار 'نه' میشنید باز هم نگران بود.
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
