بخاطر صدای نچندان خفه ی جیمین، مالگوم توی جا پرید. اما اونقدر خوابالوده بود که دوباره سرش رو به گردن جیمین تکیه بده و بخوابه.

_ هیچی نیست ماه من! خودم میرم و حلش میکنم باشه؟ تو فقط غذا بخور و چمیدونم... هرکار میخوای بکن تا بیایم. با من!
امگا، ناچار سر تکون داد و در حالی که دست جونگکوک رو میگرفت، به سمت پذیرایی راه افتاد.
.
.
.
بکهیون، مداد صورتی رنگش رو توی دستش فشار داد و در حالی که زبونش رو گوشه ی لبش فشار میداد، تلاش کرد "ل" رو بنویسه.
_ بک؟ خیلی ریز نوشتی عزیزم.

با تذکر خانوم معلم، آهی کشید و لبش رو آویزون کرد: بازم نشد.
بی‌یول، از روی میز خودش به دفتر بکهیون سرک کشید و بعد دستش رو روی شونه های پسربچه کشید: اشکال نداره هیونی! عوضش تو "ک" رو از همه خوشگل تر نوشتی.

_ اوهوم
بکهیون گفت و موهای دختربچه رو ناز کرد: توام بخاطر کاردستی ستاره گرفتی‌.
_ بچه ها؛ ساکت!

با تذکر دوباره ای که معلم داد، روی صندلی راست نشستن و سرشون رو پایین انداختن.
سوهی نونا، معلم مهربونشون به سمت تخته راه افتاد و گچ آبی رنگ رو بین دست هاش گرفت: حرف بعدی "م" ست بچه ها.

روی تخته نوشت و به سمت بچه های ریزجثه و کم سن برگشت: میم مثل...؟

بکهیون، اولین کسی بود که با ذوق توی جاش وول خورد و دستش رو بالا برد: من! من! من بگم؟
وقتی سوهی سرش رو تکون داد، ایستاد و بلند جوابش رو گفت: ممه!

صدای خنده ی بچه ها مثل بمب، مدرسه رو ترکوند و بکهیون قرمز شده از خجالت، با اخم به همشون تشر زد: چیه؟
سوهی که به سختی خنده ش رو مهار کرده بود، کمی صداش رو بلند کرد تا بجه ها رو ساکت کنه.

_ ممنون بک. میتونی بشینی. شیک؟ تو هم بگو!
_ بکهیون؟ این چی بود که گفتی؟
به بی‌یول نگاه کرد و با انگشت های بازی کرد: خب میم داشت دیگه.

وقتی زنگ تفریح خورد، فرصت نکرد بیشتر از خودش دفاع کنه و سریع آبمیوه و کیک خونگیش که دستپخت نامجون بود رو از کیفش بیرون کشید.

_ پاشو بریم پیش هیونگ!
دست بی‌یول رو گرفت و به سمت طبقه ی بالا دوید.
وارد کلاس پنجم الف شد و سرک کشید؛ اما اثری از برادر بزرگترش پیدا نکرد.

بی‌یول، لباس یکی از پسر ها رو کشید و نگهش داشت: کیم یونگی کجاست؟
پسر، توپ بسکتبالش رو بغل گرفت: سر کلاس با ینگ دعواش شد؛ رفتن دفتر!
بکهیون، هینی کشید.
_ بدو بریم!

بی‌یول داد زد و هردو پله ها رو به مقصد دفتر پایین رفتن.
قبل از اینکه در بزنن، آقای اوه خودش بیرون اومد و بکهیون تونست صورت اخمالو و قرمز هیونگش رو برای لحظه ای از لای در ببینه.

_ بکهیون؟ چی میخوای؟
_ میخوام یونگی هیونگو ببینم.
_ نخیر! برید تو حیاط ببینم!
مرد گفت و به سمت دفتر معلم ها راه افتاد.

_ کچل!
بکهیون، پشت سر مرد فحش داد و ناچار، به سمت حیاط رفت.

همراه بی‌یول، روی سکوی نشست و در ظرفش رو برداشت.
همونطور که با حرص از کیکش گاز میزد، غرغر کرد: یونگی هیونگ من پسر به اون ماهیه. حتما تقصیر ینگ بی تربیته.
بی‌یول سر تکون داد: معلومه! نمیبینی هرروز ینگ رو از صف میکشن بیرون؟

جرعه ی شیرش رو قورت داد و انگشتش رو به سمت مرد قدبلندی با موهای بلند که از بین دو لنگه ی در داخل اومد گرفت: اون بابات نیست؟

بکهیون، سرش رو بالا گرفت و اخمش محو شد.
_ بابا جونیییی؟
مثل فشنگ از جا پرید و به سمت پدرش دوید: میدونی چی شده؟ یونگی هیونگ دعوا کرده.
نامجون، دست بکهیون رو گرفت و به دختربچه ای به مودبانه سلام کرد، جواب سلامش رو داد: میدونم عزیزم. واس همین اومدم.

_ حالا توام نری یونگی هیونگمو دعوا کنی!
آلفا، خندید و پیشونی پسرش رو بوسید: نه عزیزم؛ خیالت تخت! برو پیش دوستت.
داخل دفتر رفت و با دیدن بینی خونی یونگی، هیسی کشید: چیکار کردید؟

مدیر، آروم به صندلی کنار یونگی اشاره کرد و همونجا بود که نامجون متوجه حضور آلفای دیگه که احتمالا پدر اون یکی طرف درگیری بود شد.
.
.
‌.
_ پس کل دعواتون بخاطر این بود؟
نامجون، در حالی که توی حیاط خالی مدرسه با یونگی نشسته بود، ازش پرسید.

_ نمیتونستم ساکت بشینم سر جام. داشت میگفت از تمام امگا ها بدش میاد و آرزو داره تمام این ضعیفا بمیرن! باورت میشه؟ ولی مامان خودش امگاست.
دستمال رو روی بینی پسر فشار داد.

_ بابا؟
وقتی به چشم هاش درشت شده و اشکی یونگی نگاه کرد، شوکه شد: جانم؟
_ امگا ها... امگا ها واقعا ضعیفن؟
_ آپات ضعیفه؟

سوال پسرش رو با سوال ساده ای جواب داد و سر تکون دادن یونگی رو دید.

آهی کشید و ادامه داد: یونگی؟ این یچیزیه که متاسفانه از خیلی سال پیش وجود داشته. اونموقعا، امگا ها رو ضعیف میدونستن. مثل یه کالا غارت میکردن و تا همسن چند سال پیش محدودشون میکردن؛ حتی همین حالا هم قوانین زیاد جالبی در موردشون نداریم اما پدر تو منم! و من به هیچ وجه اینو قبول ندارم چون به اندازه ی من و تو بعنوان آلفا ها، بقیه هم حق زندگی دارن.

یونگی، دوباره سر تکون داد: یه روز اینو به تمام اون احمقا میفهمونم.
_ معلومه عزیزم.

نامجون زمزمه کرد و پسر رو به آغوشش کشید.

__________________________________

یونگی کم کم وارد بلوغش شده و درگیریای ذهنیش😬
مالگوم ام ک حبنبنرحطتسن🥺

امیدوارم پارتو دوس داشته باشید
ووت و کامنت فراموش نشه💚💚💚

^He is my moon^Onde histórias criam vida. Descubra agora