امگا، گیج سر تکون داد و آروم روی تخت نشست. دکمه های لباس راحتی زردش رو باز کرد و وقتی سینه هاش که کمی متورم شده بودن نمایان شدن، بچه رو از بین دست های آلفاش در آورد تا آروم و سیرش کنه.
آلفا، در حالی که حس میکرد با این حجم از شیر خوردن مالگوم باید قرص کلسیم رو به سبد خریدن اضافه کنه به سمت جونگکوک رفت و بغلش کرد: تو چطوری خوابالو؟ هیونگ هات یکی دو ساعت دیگه از مدرسه برمیگردن و تو همه ش رو خواب بودی.
جونگکوک، سرش رو روی شونه ی پدرش تکیه داد نالید: سرم درد میکنه.
نامجون؟ نگاهی به انبوه موهای مشکی پسرش کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت: تب نداری.
اتاق رو به مقصد آشپزخونه ترک کرد تا استامینوفن پیدا کنه؛ با وجود کولر که روی سر عرق کرده ی پسرش میزد، بعید نبود که سینوس هاش چرک کرده باشن.
_ میخوای با هم بریم دنبال بچه ها؟
جونگکوک که روی اپن نشسته بود و به آشپزی کرد پدرش نگاه میکرد، با ذوق سر تکون داد.
نامجون، نصفه پیاز زیر دستش رو به سرعت نگینی خرد کرد و موهاش رو بالا زد: پس برو شلوارت رو عوض کن!
پسرک، فرز پاش رو روی صندلی گذاشت و در حالی که از روش پایین میپرید چشمی گفت.
خندید و برگشت تا به کارش برسه اما با زنگ خوردن تلفنش از جا پرید.
از جا پرید چون بکهیون، سرخود زنگ موبایلش رو با تیتراژ سریال ابرقهرمانی مورد علاقه ش عوض کرده بود و با هربار زنگ خوردن موبایل گوشت تنش رو میریخت.
فحشی داد و تلفن رو برداشت: بله؟
_ آقای کیم؟
بلافاصله صدای مدیر مدرسه ی پسر ها رو شناخت: بفرمایید آقای اوه! خودم هستم.
با حرفی که از مدیر شنید، متعجب لب زد: یونگی؟ اون که اصلا دنبال دعوا نیست.
_ ظاهرا شروع کننده هم نبوده. بهتون توضیح میدم.
نامجون، تماس رو قطع کرد و در حالی که شعله ی گاز رو ملایم میکرد، به سمت شلوارش که روی مبل ولو شده بود دوید.
_ کمربند من کو؟... جیمین؟ من میرم دنبال بچه ها. زیر گاز کمه نمیخواد کاریش داشته باشی.
امگا، با دکمه های همچنان باز و در حالی که مالگوم رو بغلش گرفته بود _و از نظر جفتش با بچه ی تو بغلش صدهاهزار بار کیوت تر دیده میشد_ از اتاق بیرون اومد و سر تکون داد: حواسم هست جون. واقعا خوبم؛ نگران نباش.
نامجون، امگا و نوزاد رو با هم بغل کرد و روشون رایحه گذاری کرد: میدونم عزیزم.
_ من... من نیام بابا؟
به جونگکوک نگاه کرد و گردنش رو خاروند: فردا با هم میریم باشه؟ الان تو مرد منی؛ مراقب خواهر و آپات باش تا من برگردم.
نشد به ذوقمرگ شدن جونگکوک نگاه کنه جون جیمین همین الانش هم ابرو هاش رو بالا برده بود و سوالی نگاهش میکرد: چیزی شده؟
_ خب... چیز... نه! چی میخواد بشه؟
_ جون؟ وقتی دروغ میگی اینور اونور رو نگاه میکنی.
آلفا، هوفی کشید و شونه هاش رو پایین انداخت: یونگی دعوا کرده؛ تو مدرسه.
_ چی؟
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
