_ مامان بزرگ؟ تموم شد.
_ اومدم عزیزم.
.
.
.
به طرز عجیبی دوست داشت به هفته ی پیش برگرده؛ وقتی سر و صدای بچه ها و گریه های نوزادش یه لحظه آروم نمیگرفتن و خونه پر از سر و صدا بود.
_ اَه! من توله هامو میخوام.
همونطور که روی تخت دراز کشیده بود با صدای خفه ش غرغر کرد و لب و لوچه ش رو مثل بچه ها آویزون کرد.
سرش رو برگردوند تا حداقل نکته ی امیدوار کننده ای از طرف جیمین دریافت کنه؛ اما امگای موطلایی حتی آروم تر از جونگکوک توی جهان رویا سیر میکرد و بیدار کردنش قطعا از پس ظالم ترین موجود جهان بر میومد، نه نامجون!
در واقع از دو هفته ی پیش حال بهتری داشت، خیلی بهتر؛ ولی ضعف تا چند روز بعد از اون اتفاق بهش غلبه میکرد و نامجون بود که تا همون لحظه، همه جوره خونه و بچه ها رو اداره میکرد تا امگا حتی مجبور نشه از تختش پایین بیاد. خب نمیخواست بهش اشاره کنه، ولی نامردی بود که از کمک های مادرش حرفی نزنه.
سرش رو روی بالشت گذاشت تا بعنوان مفید ترین کاری که میتونست توی اون لحظه انجام بده، برای دو ساعت آینده چرتی بزنه تا وقتی که باید دنبال بچه ها میرفت. چشم هاش رو بست و در حال شمردن ستاره های خیالی آسمون خیالی توی مغزش بود تا زودتر بخوابه، اما با احساس رطوبت و گرمای عجیبی روی سینه ی چپش، چشم هاش رو باز کرد.
در واقع، اون طبق معمول بدون پیرهن روی تخت دراز کشیده بود و از اونجایی که ظاهرا مالگوم از بوی خودش بیشتر خوشش میومد تا جیمین، بچه رو روی سینه ش خوابونده بود و حالا... نوزاد گرسنه با تمام قوا به نوک سینه ش حمله برده بود و با اخم روی صورتش، محکم پوستش رو میمکید. صد البته که چیزی دریافت نمیکرد.
_ عا... بابایی؟ اون تزیینیه.
نامجون گفت و در حالی که به پهلو میچرخید، بچه رو بین بازو هاش گرفت. به نوک بینی ریزش ضربه ی ملایمی زد و با صدایی که ریز کرده بود، به قیافه ی ناراضی بچه خندید: آخی... هیچی گیرت نیومد نیم وجبی من؟
و با بوسه ای که روی گونه ش نشوند، تیر خلاص رو به خودش زد.
مالگوم از بوسه متنفر بود و وقتی فقط چهار روزش بود، به همین دلیل به سوکجین سیلی زد که مشخصا دردی بوجود نیاورد، اما محدوده هاش رو مشخص کرد.
و حالا نامجون علاوه بر شکستن همون محدوده ها، یه پوست اصلاح نشده ی تیغ تیغی داشت که پوست حساس هر بچه ای رو به سوزش مینداخت.
آلفا، وقتی فهمید چیکار کرده که صدای گریه ی دختر کل خونه رو برداشت و لگد پای کوچیکش توی گلوش خورد.
جونگکوک که روی تخت خودش _که نامجون اصرار داشت باید به اتاق بغلی منتقل بشه_ دراز کشیده بود، محکم سرش رو به بالشت کوبید و گوش هاش رو گرفت: نی نی... نی نی خیلی سرصداییه بابایی!
_ الان میام کوک!
نامجون گفت و به جیمین نگاه کرد که همین حالا هم بخاطر گریه ی بچه هوشیار شده بود. با دو انگشت اشاره و وسط بینیش رو کشید و زمزمه کرد: گومی گشنشه.
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
