اول از همه راهی حمام شد و جیمین همراه شکمش که بنظر خودش فقط کمی برآمده تر شده بود با علم بر این قضیه که تهیام دیگه تقریبا تجربه ای نداره و ممکنه بترسه ، جفت خودش رو برای کمک به جین فرستاد .

تخت اتاق مهمون طبقه ی بالا حاضر و آماده در اختیار جین قرار گرفت و تهیان که برای کمی آزاد کردن فرومون هاش به حیاط پناه برده بود برای کمک برگشت و بعد از اینکه مطمئن شد جین به خوبی با سوپ رقیق سیر شده ، درد نداره و تمام دارو های لازم رو مصرف کرده ، به اصرار جیمین حاضر به خوابیدن شد .

_بیهوش شدن !
جیمین گفت و وارد آشپزخونه شد .
_ تعجبی نداره ؛ هیونگ دارو خورده ، امگاش هم که چند روزه همینطور سرپاست .

نامجون آخرین ظرف رو آب کشید و  شیر رو بست .
با لبخند خبیثانه ی روی لبش جلو اومد و وقتی نگاه جیمین بالا اومد و روش افتاد ، وقت فرار به امگا نداد و با چنگ زدن کمرش ، روی میز نشوندش .
قبل از اینکه جیمین بتونه جیمین بگه ، آلفا بغلش کرده بود و با دستش ، شکم امگا رو نوازش کرد : سر خودت یادت نیست چطور شده بود ؟ وقتی یادش میفتم دلم میخواد گریه کنم ! هم تو خوب نبودی و هم بچه ها پیرم کردن . حتی نمیتونی حدس بزنی چقدر نگرانت بودم .

در پایان حرف هاش بوسه ای روی سر امگاش نشوند و بینیش رو بین موهاش فرو کرد .
_ منم همینطور ... مخصوصا وقتی سرما میخوری ! نه میزاری بچه ها نزدیکت بشن نه من مراقبت باشم . دور شو و کور شو راه میندازی .

نامجون بغض تصنعی و بامزه ای کرد : بده که میخوام مریض نشید ؟
_ من از هرکسی مریضی بگیرم از تو نمیگیرم .
با شنیدن این حرف ، اون روی منطقی نامجون بالا اومد : ببین عزیزم ، درسته که روابط عاشقانه یسری چیزای متفاوتی دارن . ولی توی شرایط اپیدمی یا بیماری ، ارتباط فیزیکی مساویه با مبتلا شدن . پس با اینکه خیلی به مقدس بودن عشقمون ایمان دارم ، نمیتونم ریسک کنم و اجازه بدم بیمار شی و مطمئن باش که اگه ...

امگا با حرص ارنجش رو بین دنده ی احتمالا پنج و شیش نامجون فرو کرد : باز فیلسوف درونش بیدار شد ... باشه بابا باشه آقای افلاطون ! هرموقع مریض شدی ، ریسک نکن که مارم آلوده کنی .

گفت و سمت سالن راه افتاد ، ولی دقیقا وقتی نامجون با لبخند روی لبش خواست وسایل باقیمونده ی ناهار رو داخل یخچال برگردونه ، قامت جیمین توی چارچوب در برگشت : هی !
آلفا سرش رو بالا اورد : جونم ؟
_ حالا نری مریض بشی ها !
_ بله ؟
_ میگم گفتم ریسک نکن ... ولی مریض بشی خودم انقد دورت میچرخم که خودمم مریض بشم که دیگه کلا مریض نشی ! گفتم که حواست باشه . جرئت نکن منو دست کم بگیری کیم .

آلفا بعد از محو شدن پیکر جفتش از مقابل چشم هاش ، بالاخره راضی شد چشم های گشادش رو به حالت عادی برگردونه و با تکون دادن سرش از سر تاسف و خنده ، پی کارش رفت .
.
.
.
بلافاصله بعد از اینکه چشم هاش رو باز کرد و کمی دستش رو تکون داد ، جسمی کنار بازوش حرکت کرد و چند صدم ثانیه زمان برد تا بفهمه اون شیء خاکستری رنگ در واقع کله ی جفتشه .

_ درد داری ؟
_ خوبم
جین گفت و حواسش رو متمرکز چشم های پر از خستگی و قرمز جفتش کرد .

امگا خواست بلند بشه تا خوردنی برای جین بیاره که با قرار گرفتن دستی روی گونه ش منصرف شد .
جین با مهربونی تمام با دست های سردش صورت و موهای جفتش رو نوازش کرد با صدایی که تمام این چند روز گرفته بود شروع کرد به صحبت کردن : تو از همون اولش حسابی قهرمان بودی ... میدونستی ؟ اگه نبودی باید چیکار میکردم ؟

اون الفا خوب میدونست که دل دختر هنوز بخاطر حرفایی که اون روز زد گرفته . اون تمام تلاشش رو میکرد ساکت بمونه و به خوبی ازش نگهداری کنه .

اما جین دلش میخواست این جریان زودتر تموم شه و بچه ی شیطون اعصاب خرد کنش دوباره بهش پس داده بشه : میدونم اون روز یکم تند رفتم ولی حقیقت اینه که از همون روز اول زندگیم رو عوض کردی ، بهم یه انگیزه ای دادی برای ادامه دادن ... میفهمی ؟ حتی همین الان دردم کمه بخاطر این که تو با فرومون ارومت نزدیکمی . اصلا بزار وقتی خوب شدم ، توام وقتی عصبانی بودی حق داری فقط یک بار دعوام کنی باشه ؟ ولی فقط یبار !

امگا همراه جفتش خندید و سرش رو تکون داد .
هردوشون میدونستن که به این نزدیکی نیاز دارن . جین تحت عمل جراحی گرفته بود و نیاز داشت که منبع ارامشش کنارش باشه و تهیان ، چند روز پشت سر هم با نگه داشتن فرومون هاش به خودش سختی داده بود و با دیدن جفتش توی اون وضع ، گرگش یجورایی ترسیده و سرخورده بود و باید کنار الفا میموند تا مطمئن بشه دیگه قرار نیست اتفاق بدی براش بیفته
.
.
.
_ همینا ان دیگه ؟
جیمین نگاهی به لیست توی دست نامجون انداخت : چیز دیگه ای نیاز نیست .
_ مطمئنی ؟ یکمی کم بنظر میان

امگا خودش رو به تکیه گاه مبل چسبوند : میخوای دو سه کیلو اوانیوم هم غنی کنیم که خیالمون راحت باشه ؟ نهایتا چیزی نیاز داشتیم دوباره میخریم دیگه .
آلفا سری تکون داد و خم شد تا پاش رو داخل جوراب ببره .
در نهایت پالتوی بلند و کرمی رنگی که اندام ورزیده ش رو حتی روفرم تر نشون میداد رو پوشید و سمت در خروجی میرفت که ناگهان حس کرد کتش کشیده میشه .

وقتی به پایین نگاه کرد ، انتظار نداشت یونگی رو ببینه که با چهره ی دمغی گوشه ی لباس رو بین انگشت های باریک و کشیده ش مچاله کرده و منتظر به پدرش نگاه میکنه .
_ بابا ...
یونگی زمزمه کرد و نامجون چند لحظه در حالت لودینگ به یونگ زل زد و بعد با دیدن لباس های بیرونش بشکنی توی هوا زد : توام میخوای باهام بیای ؟

وقتی یونگی سر تکون داد نگاه متعجبی به همسرش انداخت که توی تعجب کردن دست کمی نداشت ... وات د هل ؟ یونگی معمولا از خرید رفتن بدش میومد .

_ درساتو تموم نکردی یونگی .
جیمین با لحت معمولی ای گفت ؛ ولی نامجون که نگاه ملتمس پسرش رو میدید سر تکون داد : اشکال نداره . اصلا فردا مدرسه بی مدرسه . بزن بریم بچه !
_ جون !

جیمین ناباور هشدار داد ، اما حتی تا قبل از بسته شدن دهانش ، نامجون یونگی رو زیر بغلش زده بود و از ساختمون خارج شده بود .

^He is my moon^Where stories live. Discover now