تعظیمی کرد : خودمو معرفی نکردم ... تمین هستم ، پسرعموی تهیان .
جین با اخم کمرنگش متقابلا نود درجه خم شد : کیم سوکجین
و دست دراز شده ی بتا که رایحه ی خاصی نداشت رو فشرد .

همزمان با خودش فکر میکرد که انگار تنفر تهیان از بغل گرفته شدن فقط به خودش مربوط میشد .

_  تمین ، حتما نیاز نیست تا ...
صدای زنانه ای از داخل گفت و وقتی از حیاط بیرون اومد و قامت دخترش همراه اون پسر آلفا رو دید حرفش رو خورد و  با لبخند مهربونی سمت تهیان رفت و محکم بغلش گرفت و رایحه ی خوشحالش رو بویید و بعد به آرومی جفت دخترش رو بغل کرد و به سرعت ازش جدا شد و سوکجین فکر میکرد اون امگای شیطون و بدقلق چطور از دل اون مادر خونگرم بیرون اومده .

سری تکون داد تا افکار اضافه رو از مخش بیرون کنه و همراه اون سه داخل خونه شد و وقتی حس کرد امگا کمی از بقیه فاصله داره بالاخره حرفش رو به زبون آورد : پسرعموت نگاه عجیبی داره .

_ اون نمیتونه ببینه جین !
امگا تو صورت حیرتزده ی جین گفت و با ذوق ادامه داد : ولی خیلی آدم باحالیه ؛ مطمئنم خیلی با هم رفیق میشید .
.
.
.
نامجون به آرومی جسم کوفته ی پسر آلفاش رو روی شونه ش جابجا کرد و بعد از مطمئن شدن از مناسب بودن مکانش به آرومی پایینش آورد و با مراقبت روی تخت اتاق خوابوند .

نگاهی به چشم های قرمز همسرش انداخت که از حادثه ی سه شب پیش هنوز بیحال بود و بکهیون رو در آغوشش گرفته بود و پشتش وارد اتاق میشد .

آلفا خودش رو به جیمین رسوند و دستاش رو جلو گرفت : بده ش بغلم .
امگا مخالفت کرد : بمون پیش یونگ.

وقتی بکهیون رو توی اتاق خودش برد و کنار کوک خوابوند، بوسه ای به پیشونی پسر صبورش زد و با قدم های سستش از اتاق خارج شد .

جلوی در اتاق پسر بزرگترش برمیگشت که آلفا همزمان بیرون اومد و در رو باز گذاشت : بیدار نشد . مسکنش رو باید وقتی بیدار شد بدیم بهش .
امگا سر تکون داد و حس کرد سرگیجه ی لحظه ای گرفته و کمی به سمت پایین متمایل شد .
نامجون ثانیه ای تلف نکرد و سمتش خیز برداشت و محکم بین دست هاش نگهش داشت : جیمین؟ خوبی ؟ سردته ؟

و وقتی متوجه اشک های درشتی که از گونه هاش سرازیر بودن شد ، نفس راحتی کشید و سرش رو پایین آورد و زیر گوشش گفت : نمیگم گریه نکن ... میخوام آرومت کنم . ولی ببین ، یونگی حالش خوبه و باید خداروشکر کنیم که چیز بدتری اتفاق نیفتاد ؛ یه هفته ی دیگه همه چیز مثل قبل میشه ... خب ؟

جیمین ، خودش رو مثل گربه به سینه ی نامجون چسبوند و ناله کرد : ولی همش تقصیر من بود جون ... همه ش تقصیر من بود .
آلفا اخم کلافه ای کرد و شونه های چنگ زد رو چنگ زد و با چهره ی جدی نگاهش کرد : دقیقا چی تقصیر تو بوده چیم
؟ چرا مزخرف میگی ... منو تو کف دستمونو بو کرده بودیم که قراره یه چاله ی فاکی اونجا وجود داشته باشه ؟ اگه اینطوره ، من بعنوان یه آلفا کم گذاشتم که بچه هامو رها کردم .

^He is my moon^Where stories live. Discover now