بی توجه به اخم مشکوک مادرش نگاهی به جین انداخت که با دندون به جون لب پایینش افتاده و پای راستش رو انقد محکم تکون میده که مبل به لرزه در اومده ؛ با صدای پدرش به خودش اومد و سعی کرد مراحل احوال پرسی رو تند رد کنه : بابا ، مامان ! یه چیز خیلی خیلی خیلی مهم اتفاق افتاده . جین رو یادتونه ؟
با تاییدی که از هردو گرفت نفسی گرفت و ادامه داد : خب ببینید . من به شما گفتم دوستمه ؛ اونموقع واقعا دوستم بود . یعنی من فکر میکردم فقط دوستمه ؛ ولی یچیزی شد که من فهمیدم اون دوستم نیس . میدونید ... ؟
پدر و مادرش با دهن های o شکل همزمان پلکی زدن .
امگا نگاهش رو به جین دوخت که اروم تر شده بود و عبارت " اینجوری میدونستی میخوای چی بگی ؟ " توی چهره ی عاقل اندر سفیه ش موج میزد .
_ من نمیفهمم چه اتفاقی افتاده دخترم ، میشه واضح تر بگی ؟
امگا سرش رو خاروند و با خودش کلنجار رفت از کجا شروع کنه . توی ذهنش به خودش فحش میداد که ناگهان صندلی از پشت عقب رفت و کله ی سفید جین توی قاب قرار گرفت .
آلفا جاش رو روی صندلی دوم تنظیم کرد و همونطور که نشسته بود تعظیمی کرد : سلام خانوم و سلام آقا ... گمونم توضیح این قضایا اخرش گردن من افتاد . خب چطوری بگم من ... من میت تهیان هستم ، یجورایی ... اینطوریه ... اره ...
دیگه جرئت نکرد سرش رو بالا بگیره و نفس عمیقی که پدرش کشید باعث شد معده ش تیر بکشه .
_ ما حقیقتا فکر نمیکردم اینطور ناگهانی بشه ... گمونم باید هم رو از نزدیک ببینیم .
جین سرش رو بالا برد و برای تایید تکون داد .
نهایتا امگا که بحث رو آلفاگونه دید پی کار خودش رفت و آلفا با گرگ درمونده ش موند و پدر زن اینده .
بالاخره بعد از اینکه راجع به شغلش وضعیت فعلیش و اطمینان دادن راجع به اینکه مارکش نکرده تماس قطع شد .
_ رد نشدی
امگا گفت و دوباره مشغول کار با موبایلش شد .
جین سرش رو بالا آورد و به بازی کردن جفتش چشم دوخت : فکر کنم خیلیم بد نبود .
امگا سری تکون داد : تو بابام رو نمیشناسی ، اگه اونطور باهات صحبت کرد یعنی حداقل ازت بدش نیومده .
.
.
.
_
بیا بزن بزن هیونگ !
بکهیون ، در حالی که توی هوا مشت و لگد میپروند ، خودش رو کنار یونگی روی مبل پرتاب کرد .
اما یونگی ، بدون اینکه کوچکترین توجهی بهش نشون بده ، کتاب توی دستش رو ورق زد .
_ یونگیاااا ؛ تروخدااا !
وقتی که فاصله ی ایمنی رو شکست ، یونگی کف پاش رو وسط سینه ی برادرش گذاشت و با اخمی که ناشی از دقتش روی کتاب بود ، به آرومی عقب هلش داد .
پسربچه ی امگا که از هیونگش ناامید شده بود ، سرش رو چرخوند و جونگکوک رو دید که وسط خونه راه میرفت و برای خودش آواز بچه گونه ای رو بلند بلند میخوند .
با ذوق به سمت برادرش دوید و شونه هاش رو گرفت : جونگکوکی ... میای به هم مشت بزنیم ؟
_ مُ ... مُشت ؟
_ اره . اینجوری ... نگاه کن
YOU ARE READING
^He is my moon^
Werewolfنامجون واقعا از زندگی ای که تونسته با جفتش بسازه راضیه و مطمئنه بچه هاش خوب بزرگ میشن . اما خب ... هیچوقت ممکن نیست حدس بزنید زندگی ممکنه چه چیزایی رو برای روز بعدتون آماده کرده باشه ! . . . کاپل : ناممین ، کوکوی ، چانبک ، جین×دختر ، یونگی×دختر ژان...
