با حس رد انگشتهای بلندش لویی از جاش پرید ولی هری دستشو عقب نکشید و بعد از گرفتن دست مشت شده اش اونو کمی بالا اورد،حس لمس شدن توسط پسر چشم سبز روبه روش بعد از اینهمه وقت حالا لرزی به بدنش مینداخت،حالا میفهمید که واقعا چقدر دلتنگ حس گرمای وجودش بوده،

-چرا دستات میلرزن لاو؟از دیدنم خوشحال نیستی؟

با شنیدن دوباره صدای بم و پرتمسخر هری،لویی سنگین شدن سرشو حس کرد،از دیدنش خوشحال نبود،وحشت زده بود.اینکه ندونی هرلحظه ممکنه چه اتفاقی بیوفته،اینکه نتونی به تنها کسی که کنارش احساس امنیت داشتی اعتماد کنی،ندونی که زمان و مکان چقدر عوضش کرده،باعث ترس و‌وحشتش میشدن،لویی برای خودش نمیترسید،برای عشقی که به هری داشت میترسید.نمیخواست که تنها چیز پاکی که بینشون وجود داشت از بین بره،حداقل نه با دستهای هری.

انقدر توی افکارش گم شده بود که رها شدن قطره اشکی که از چشمش پایین اومد و روی گونش ریخت و حس نکرد ولی سرانگشتهای هری که به ارومی اونو از روی گونش پاک کردن لوییو به زمان حال برگردوند،

-گریه نکن دال،هنوز خیلی زوده برای اینکه اشکات بریزن.

بلاخره چشمهاشو باز کرد و به صورت بی احساسش نگاه کرد،این بی تفاوتی،این لحن اروم بیشتر از هرچیزی اشوبش میکرد،انقدری هریو میشناخت که بدونه هیچکدوم از اینها نشونه خوبی نیست و کلماتی که از دهان اون پسر بیرون اومدن فقط و فقط باعث سست تر شدن زانوهاش شدن،

هری قدم دیگه ای به سمت لویی برداشت و با کج کردن سرش به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد،لبخندی روی لبهاش نشست و لویی برای کنترل کردن نفسهاش لبهاشو مابین دندوناش گرفت،

بدون برداشتن نگاهش از صورت لویی دستشو به سمت گونه هاش برد و پشت انگشتهاشو اروم روی پوست نرم صورت اون پسر کشید،با حس گرمای انگشتهاش روی پوستش،نفس لویی حبس شد و لبهاش به ارومی از هم باز شدن،

-میدونی برای چی اینجام...

لویی با چشمهای آبی پرتلاطمش به چشمهای هری که انگار مستقیم به روحش زل زده بودن نگاه کرد،انگشتهای هری حالا به سمت گردنش حرکت میکردن و نفس های لویی هرلحظه کندتر میشد،

-تمام این دوسال میدیدمت،میدونم که میفهمیدی،

لویی با گیجی سرشو تکون داد و هری انگشتهاشو از بالا تا پایین گلوش کشید،

-پس میتونی بفهمی الان چه حسی دارم مگه نه؟

بلاخره نوازش دستهای هری متوقف شدن و لویی جلوی خودشو برای درخواست بیشتر اون لمس ها گرفت،هری با سر انگشتش فشاری به نبض گردن لویی وارد کرد و توجه اون پسرو به چشمهای خودش برگردوند،اینبار وقتی صداش به گوشهای لویی رسید فقط رد کمرنگی از ارامش ساختگی قبل درونشون حس میشد،

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now