Part22

90 20 7
                                    

سر در گم و نگران نمیدونست دوست داشتن تهیونگ واقعا حس واقعی بود یا فقط از روی نقشه بود که عاشقش بود ولی با تعریفای که تهیونگ برایش از عشق کرده بود خودش هم شک داشت پس باید پی میبرد نمیدونست چطور ولی کم کم زمان بود که راه درست رو بهش نشون میداد امروز روزی بود که قرار بود با تهیونگ برای اولین بار به دیدن پدرش برود بلاخره صبرش جواب داده بود بعد چند سال قاتل پدرش پدری که از داشتنش محروم شده بود رو میدید  پس حاضر شده بود منتظر تهیونگ ایستاده بود هر وقت اون رو میدید دل توی دلش نبود دوست داشت سینه اش رو بشکافد و قلبی لحظه به لحظه تندتر و تندتر میتونید رو بیرون میاورد دو دستی تقدیم تهیونگ میکرد چون فقط بغل کردن اون بود که قلبش رو اروم میکرد خودشم تعجب میکرد که بغل تهیونگ دشمن خونی و عشقش چی داشت که ارومش میکرد. 

مثل همیشه خوشتیپ بود و زیبا از دور می درخشید امشب حتما پدرش خیلی خوشحال میشد نزدیکش شد و سوار شد راه افتادن راه کمی طولانی بود ولی جو ماشین یکم اروم بود نمیدونست برا دیدن قاتل پدرش چقدر استرس داشت اصلا میتونست باهاش روبه رو بشه نمیدونست همه ی احساسی که داشت بالا پایین بود نمیدونست چی درست بود چی غلط بعد از کشمکش های درونی که با خودش و ذهنش داشت با صدای تهیونگ همه رو رها کرد. 

ت: چی شده جیمینم ساکتی ؟ 

ج: ها... نه فقط هیجان زده ام که قرار کی رو ببینیم. 

ت: مطمنم ازش خوشت میاد. 

ج: یعنی نمیخوای بگی کی؟ 

ت: دوست داشتم سوپرایز باشه ولی اگه اصرار میکنی میگم :پدرم میریم پدرمو ببینیم. 

ج: واقعااااا. 

ت: اره 

ج: استرسم بیشتر شد. 

دستش که روی پاش بود رو میان دستهاش گرفت و فشار داد که همین حرکت ارامش رو به قلب جیمین تزریق کرد. 

ت: نگران نباش. 

لبخندی به او زد و با دست دیگرش دست ته رو گرفت. 

____________&&&&_&&_&_&_&_&_&

+: همنجوری که خواستید قربان من جی پی اس رو به ماشین اقای کیم و گوشی اقای پارک وصل کردم. 

_: باشه مرخصی. 

+: بله قربان. 

خنده ی کرد و پکی به سیگارش زد پس به هدفش نزدیک شده بود فقط یک حرکت دیگه نیاز داشت که هدفش رو نابود کنه. 

__________________&&&&_&_&_&_&_&

بعد از کلی تو راه بودن بلاخره رسیدند پیاده شدند و بعد از زدن رمز در وارد خونه شدند خونه ی کوچیک و تمیزی بود تهیونگ پدرش رو صدا زد. 

ت: پدر کجایی؟ پدر........ پدر..... 

+: چته تهیونگ اومدم صبر کن 

پیرمردی تقریبا ۶۰ ساله بود که با ویلچرش از اتاق بیرون اومد و به سختی روی پاهایش ایستاد با کمک عصا هایش میتونست راه برود سرش و بالا گرفت و نگاهی به پسرش و پسر چشم ابی که کنارش ایستاده بود انداخت این چشم ها براش اشنا بودند خیلی اشنا چهره زیبایی پسرک چشم ابی باز هم برایش اشنا بود شک داشت او باشد ولی مگه ممکن بود گمشده ی که او دنبالش میگشت همون شب مخفی شد و خبری ازش نشد از افکارش بیرون اومد و... 

 Forever                                                             تا ابد Where stories live. Discover now