Part20

122 24 15
                                    

بعد از سه روز استراحتی که تو خونه کرده بود امروز حسابی از رسیدگی به کارش عقب مونده بود. 

در زده شد و بعد از اجازه ورود جیمین وارد شد. 

ج: اقای کیم اومدم بهتون بگم که امروز ساعت ۴ جلسه دارید برای قرار داد جدیدتون . 

همه چیز رو طوطی وار بهش گفت. 

ت: ولی چرا تو اینا رو گفتی مگه لارا کجاست؟ 

ج: لارا مادرشون حالشون خوب نبود من و دید و گفت بهتون اطلاع بدم. 

ت: باشه ممنون جیمین. 

ج: فعلا اقای کیم. 

ت: جیمین امروز تو هم باید برای جلسه با من باشی. 

با تعجب نگاش کرد و ازش پرسید... 

ج: چرا؟ 

ت: چون دلم برات تنگ شده. 

بی حاشیه و بی پرده حرفش رو میزد تصمیم گرفته بود که از این به بعد احساسش رو به جیمین بگه ولی نمیدونست با این حرف ها و رفتارها تپش قلب جیمین بیشتر و بیشتر میشد و ذهنش رو با هزار تا سوال و احساس گنگ توی خلسه میگذاشت. 

بعد از دوساعت بعد تمام کردن کارهای عقب مونده ش نگاهی به ساعت کرد نزدیک جلسه بود پس بعد از تماس گرفتن با جیمین باهم راهی سالن اجتماع شدند. کنار هم راه میرفتن ولی دل هیچکدومشون اروم نبود هر چقدر خودشون رو بیخیال از این احساس میکردند ولی قلب هاشون فقط برای باهم بودن اروم نداشتن برای طی کردند این دو طبقه که فاصله بود فقط سکوت بین اون دو رد و بدل میشد ولی میخواستند هر جور شده این سکوت شکسته بشود ولی هیچکدوم نمیتواستند ولی سرنوشت نمیخواست حواسش به صدای افتادن گلدان  شد که ناگهان با کسی که عجله داشت و میدوید برخورد کرد الان ها بود که از حصار پله ها به پایین پرت شود که دستش  گرفته شد و دور کمرش توسط دستی اسیر شد و محکم کشیده شد چشماش از تعجب تا اخرین درجه باز شد و ضربان قلبش تند تر از همیشه و حس گرگرفتگی میکرد گرمش شده بود ولی چشما هاش  غرق زیبایی چشم های مشکی رییسش شده بود نگاهش رو بین چشماهاش و لبهاش میچرخوند اون لبهای قلوه ای قرمز رنگش امروز خوردنی تر از قبل شده بود با صدای اوهوووومییی از هم فاصله گرفتن و مشغول درست کردن لباس هایشان شدند. 

ی: چیکار میکنی تهیونگ همه منتظرن. 

صداش رو صاف کرد و گفت : بله هیونگ بریم بریم جیمین شی بریم. 

و همگی وارد سالن شدند و جلسه رو شروع کردند. 

-&&&&--&&&______________&&&&&&&

البوم ها ورق به ورق  نگاه میکرد همه ی اونها زندگیش بودند خاطره های که هیچوقت فراموش نمیکرد همسرش و فرزندش  و برادرش و زن برادرش و پدر و مادرش شاید برادرهای تنی نبودند ولی از هر چی برادر تنی بود برادر تر بودند. به عکس نفره خودش و دوستش (برادرش)  نگاه کرد و اشکش روی عکس چکید. 

 Forever                                                             تا ابد Kde žijí příběhy. Začni objevovat