Part 4

315 82 1
                                    

تمام روز رو در شرکت مشغول بود وقتی به خودش اومد که دید دوستش در دفتر او منتظرش است که باهم برای سرو شام بیرون بروند. از شرکت بیرون زدند و سوار ماشین شدن و به رستوران همیشگی رفتند. بعد از نیمی از ساعت رسیدن و پیاده شدن برای خودشون میگفتن و میخندیدن غافل از اینکه کسی اونها رو تعقیب میکنه.
گوشی رو برداشت تماس گرفت.: _:چیشد دنبالشون رفتی؟
+: اره تو رستوران برای شام اومدن  تو چکار کردی کی قراره وارد بشی.
_: فردا قراره نقشه استارت بخوره  عمو گفت که فردا باید دست بکار بشیم.
+: باشه منتظر خبرتم باید برم داخل ببینم چکار میکنن شایدم بهشون برای شام ملحق شدم.
_: نگو که بخاطر اونه داری میری مگه نگفتم نباید رابطه ی باشه.
+: هیچ رابطه ی نیست برادر فقط هرچی هست برای راه افتادن کار ماست. فعلا بعدا باهم حرف میزنیم چون در این باره اصلا دوست ندارم عمو چیزی بدونه خودت که میدونی برای چی این رو گفتم نمیخوام باز اون تراژدی عموت راه بیافته.
_: باشه دونسنگ جون فقط مواظب خودت باش و طبق نقشه برو جلو فعلا بعدا باهام حرف میزنیم.
گوشی رو قطع کرد نمیدونست چقدر از داستان های عموش حقیقت داره فقط احساسی بدی نسبت به کل موضوع داشت ولی بخاطر برادرش هم که شد به احساسش غلبه میکرد .
ه: پدرت چطوره تهیونگ وضعیتش همونه یا بهتر شده؟
ت: هنوز همونه هیونگ هنوز توی خاطراتش غرقه و خودش و سرزنش میکنه هرچقدر بهش میگم بهم بگو 15 سال پیش چه اتفاقی افتاده هیچی نمیگه فقط میگه به وقتش میگم.
ه: یعنی این 15 سال وقتش نشده که بگه چه اتفاقی تو اون شب اتفاق افتاد.
ت: نه هر موقعه بهش میگم میگه صبر کن تا وقتش برسه 15 سال گذشت و هنوز وقتش نشده.
مشغول صحبت کردن بودن که صدایی سومی بهشون اضافه شد.
ی: چه خبر همکارا یا بهتره بگم عشقم و دوستش
نزدیک شد و کمر دوست پسرش و گرفت و بوسه ی سطحی روی لبهاش گذاشت. و کنارش نشست.
ی: خوب درمورد چی حرف میزدید.
ه: داشتیم درمورد...... حرفش با لگد خوردن پاش توسط تهیونگ خورده شد به تهیونگ نگاهی کرد که با سر بهش فهموند که نباید چیزی بگه.
ی: چیشد عزیزم اتفاقی افتاد خوبی.
ه: هیچی نشد فقط پام خورد به میز خوبم نگران نباش.
ی: باشه من میرم دسشویی شما برا من سفارش بدید تا من بیام سفارشم اماده اس چون خیلی گرسنه امه.
ه: باشه عزیزم .  اونا ها رو تنها گذاشت  گارسون رو صدا و زد سفارش داد رو به تهیونگ کرد و گفت :
ه: وحشی چته زدی تو پام
ت: نمیخوام کسی از موقعیت پدرم کسی چیزی بدونه خودش اینطوری میخواد این 15 سالم بعنوان مرده زندگی کرده پس هیچ حرفی نزن حتی به دوست پسرت چون نمیخوام زندگیش تو خطر بیافته.
ه: باشه نگران نباش به کسی چیزی نمیگم.
بعد از اومدن یونان و خوردن شامشون باهام هرکدوم راهش رو جدا کرد و به خونه خودش رفت.
تا روز دیگه ی رو شروع کنن شاید روزها برای تهیونگ معمولی بود ولی کم کم روزهاش قرار بود تغییر کنن چون بازی کم کم داشت شروع میشد
___________________________________________
پارت 4 شم اپ کردم عشقای من میدونید که ویتاتون برای من مثل ویتامین میمونه نزارید من بدون ویتامین انرژیم کم بشه 😘💗
ویتاتون 10 تا بشه پارت بعد رو اپ میکنم
ویتامین v منید شما 💞

 Forever                                                             تا ابد Where stories live. Discover now