part19

76 19 6
                                    

خب اول سلام نماز و روزه های گرفته و نگرفته هاتون قبول
دوم اینکه از همه بابت ووتا و حمایتاتون ممنونم واقعا
زیاد حرف نزنم بشنید پارت جدید و بخونید و باز حمایت کنید بوس بهتون با اینکه حمایتا کمه ولی بازم عاشقتون. 😘😢
_________________________________________________

ساعت 3 شب بود فکر میکرد توی رختخواب برود زود خوابش میگیرد ولی حس مبهمی داشت برای اون مبهم بود ولی حسی مخلوط از کلافگی و ناراحتی و نگرانی  داشت توی دلش اشوب بود نمیدونست چرا فقط هر چی بود این حسی که داشت نمیگذاشت به خواب برود پس کلافه از روی تختش بلند شد و وارد حموم شد و وان رو اماده کرد و وارد شد و بطری شرابی که پیشش بود برداشت و برای خودش ریخت چشمهایش رو بسته بود و به موسیقی ارومی که پخش میشد گوش میداد فکر میکرد با این کار ها میتونست اروم و راحت باشد شاید خودش احساس راحتی میکرد ولی نه ذهنش نه قلبش بهش اجازه راحت بودند و میدادند خودش هم از این متعجب بود که چرا ذهنش و قلبش نگران کسی هستند که دشمن اوست دشمنی که شاید در گذشته بازهم ذهن و قلبش رو اشغال کرده بود. هوووووفی کرد وبلند شد و دوش سریعی گرفت و از حموم بیرون زد. نگاهی به گوشی اش انداخت ساعت 4 صبح شده بود پس لباس رو پوشید و از عمارت بیرون زد و سوار شد و ماشینش رو روشن کرد و شروع به رانندگی کرد نمیدونست کجا می خواست بره فقط میروند تا جلوی بیمارستانی رسید که نزدیک خونه تهیونگ بود ایستاد خودش هم تعجب کرده بود که چطور اینجا رسیده بود. 

ج: من اینجا چیکار میکنم؟ 

میخواست استارت  بزند که احساس دو دلگیر بهش دست داد با ذهنش کلنجار میرفت که به تهیونگ سر بزند یا نه بلاخره بعد از ده دقیقه کلنجار رفتن با ذهنش از ماشین پیاده شد و وارد بیمارستان و سمت پذیرش رفت. 

ج: ببخشید خانم اتاق اقای کیم تهیونگ کجاست؟ 

+: شما چه نسبتی باهاش دارید؟ 

ج: دوستش هستم. 

+: ببخشید ولی نمیتونم بهتون بگم برای سلامت حفظ بیمار . 

 از حس کلافگی داشت  عصبی بود فقط یه بار دیگه پرستار بهش نمی گفت کجاست داد میزد. 

ج: خانم پرستار خواهش میکنم بگید اتاقش کجاست. 

دستهاش مشت شده بودند فقط منتظر بود نه بشنود. 

+: ببخشید اقای محترم بهتون که گفتم........ 

جمله اش با صدای هوسوک قطع شد. 

ه: اشکال نداره خانم پرستار اون با منه. 

+: هر جور راحتید اقای جانگ. 

ه: جیمین اومدی. 

ج: نگرانش بودم نمیتونستم درست بخوابم. 

لبخندی زد و سرش رو تکون داد. 

ه: نگران نباش مسموم شده بود فکر کنم بانی بوی زیاد بهش شراب داده بود. 

 Forever                                                             تا ابد Where stories live. Discover now