Part 10

127 38 7
                                    

نمیدونم چرا چتاتون کم شده با اینکه میخونید ولی وت نمیدید ولی بازم اشکال نداره ولی شما هم نامردی نکنید دیگه یه وت کوچولو چیزی از وقتتونو نمیگیره بازم به اونایی که جدیدا خوش امد میگم  ازشون ممنونم  داستانو انتخاب کردند و دنبالش میکنن از شما کیوتیاهم ممنونم 😘🤍
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
+: اوه اقای کیم تشریف اوردید اقای پارک داخل هستند
ت: ممنونم یونگ  . راه خودش رو ادامه داد چشم ابیش رو دید چه منظره ی قشنگی بود  وقتی داشت  عمیق نفس میکشد و با عشق نگاه میکرد. ( چیکار داره میکنه اینهمه قد بلندی میکنی نمیگی یکی داره برات اینجا جون میده البته حقم داری نمیدونی اوه اوه نگا چطور بالا و پایین میپره  مواظب باش الان میفته ببین چطور نشست باید خودم برم) گام هاش رو بلند برداشت تا به اون رسید و توپ رو به دست گرفت و چشمهای ترسیده عشقش رو دید که بهش خیره بودند. روبروی هم  یکی متعجب بود و یکی غرق در دیدن عشقش  عشقی که سرانجامش مبهم بود. صدای قلبش بلند و بلند تر میشید فاصله‌ی زیادی نداشتن خیلی نزدیک بهم بودند جوری بود که نفس هایشان بهم میخورد   و شاید باز جرقه ای بود برای اتش عشق تازه ی عشقی که درگذشته خاموش شده بود. گرمش شده بود اولین بار بود با کسی اینقدر نزدیک شده بودند  با همون نگاه تمام صورت رییسش رو زیر نظر گرفت جذاب و نفس گیر لب های سرخش و ببینی کشیده و کوچیکش و چشمان مشکی کشیده اش چشمانش دل هرکسی که بود رو از جا میکند با لمس دستش انگار که برقش گرفته بود به خودش اومد  هر دو به چشم های خیره شدن  شاید باهم حرف میزدند اما هنوز برای هر دو مبهم بودند  با اهم ممممم شخص سوم به خودشون اومدن.
ت : مواظب باش  اگه نمیرسیدم  صدمه میدیدی
ج: ببخشید اقای کیم ( لب هایش رو جمع کرد و با اون حالت حرف زد)  فقط میخواستم ببینمش اخه خیلی چشمگیره دیگه بی احتیاطی نمیکنم.
ت: من کاریت ندارم فقط مواظب خودت باش دوست ندارم صدمه ببینی .  تموم کردی یا هنوز مونده.
ج: نه تموم کردم همه رو چک کرد و همه رو نوشتم.  وقتی از جلسه زده بود بیرون گرسنه بود پس از جیمین سوال کرد.
ت: چیزی خوردی  یا گرسنه نیستی؟
ج: نه گرسنه..... حرفش با صدای قاروقور شکمش قطع شد از خجالت لبخندی زد و دستش رو روی شکمش گذاشت و سرش رو پایین انداخت با اینکار انکار بازهم اتش قلب تهیونگ رو روشن کرده بودند وقتی چشم ابیش اینجوری رفتار میکرد دوست داشت فقط اون رو محکم بغل کنه ولی نمیتونست. دستش رو گرفت و اون رو به شام دعوت کرد.
ت: بریم یه چی بخوریم انگار خیلی گرسنه ای البته منم هستم.
ج: اخه شاید زحمتتون بشه .
ت: زحمتی نیست دوتا دوست و همکار میخوان شام بخورن این زحمتی داره اگه نمیخوای معذب بشی خودت پول شامت رو حساب کن.
ج: باشه بریم.
هر دو از انبار بیرون زدند و به سمت ماشین رفتند.
ت: باهام بریم من میگم ماشینتو ببرن در اپارتمانت.
ج: نه خودم با ماشین خودم میرم دیگه زیاد زحمتتون نمیدم.
ت: اصرار نمیکنم هر جور راحتی.
سوار ماشینش شد و دکمه استارت زد زد ولی ماشین روشن نشد  پیاده شد و نگاهی  به ماشین انداخت هرچقدر سعی کرد ماشین روشن بشه نشد  روی ماشین زد و لعنتی زیر لب گفت  نگاهی به اطراف انداخت  تهیونگ نبود. ج: خوبه  اونم رفت حالا چکار کنم.
ت: لازم نیست کاری بکنی من زنگ زدم بیان ببین مشکل ماشین چیه پس الان بدون معذب بودن برو سوار ماشین شو. باشه ی گفت و رفت و سوار ماشین تهیونگ شد.  فضای ماشین ساکت بود تا به غذاخوری کوچکی رسیدن میخواست اولین باری که باهم شام بخورند یه رستوران مجلل باشه ولی چون حومه ی شهر بودن همین غذا خوری هم خوب بود پیاده شدن و سفارش رو دادند و منتظر غذاشون بودند که تهیونگ شروع به حرف زدن کرد.
ت: دیگه ببخشید میخواستم جا دیگه ببرمت ولی رستوران بزرگی اینجا نیست.
ج: مشکلی نیست اقای کیم من مشکلی ندارم.
ت: میشه یه خواهش بکنم پارک.
ج: بله بفرمایید.
ت: فکر نکنم زیاد اختلاف سنی داشته باشیم پس ازت میخوام بهم بگی تهیونگ
ج: اخه اینجوری بی ادبی میشه چون شما رییس من هستید.
ت: اشکال نداره توی دفتر و بیرون به اسم صدام کن ولی پیش رییس یا کارمند های دیگه من اقای کیم هستم و تو اقای پارک  باشه.
ج: هر جور شما راحتید اقای کیم.
ت: گفتم نگو دیگه بگو تهیونگ.
ج: اخه سخته ولی سعی میکنم باشه تهیونگ.
وقتی اسمش رو با صدای جیمین شنید نزدیک بود همونجا جیمین رو اینقدر ببوسه  ولی حیف که نمیشد پس خودش رو کنترل کرد سعی کرد اتش درون قلبش رو کم شعله کند.
ت: خب جیمین  امریکا خوبه یا اینجا؟
شاید قلب جیمین هم از شیرینی لحن صدا زدن اون به اسمش بهش دلگرمی میداد.
ج: تقریبا شرایطش یکسانه ولی من همیشه دوست  داشتم اینجا کار کنم یا درس بخونم ولی نمیشد.
ت: چرا؟ البته اگه دوست داری بگی بگو اجباری درش نیست.
ج: شاید یه روز ی براتون تعریف کنم.
ت: هرجور راحتی. چجوری به طراحی علاقه مند شدی.
ج: راستش پدرمم هم طراح بود بخاطر همین از بچگی بهش علاقمند بودم چون همیشه حس پدرمو برام زنده میکنه.
ت: چه جالب پدر منم طراح بود منم از همون موقعه به طراحی علاقه مند شدم.
سفارششون روی میز گذاشته شد و مشغول خوردن شدند.
ت: از چند سالگی امریکا بودی.؟
ج: از ۱۵ سالگی از وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم یه مدت پیش خاله ام بودم ولی بعد کم کم روی پای خودم ایستادم. 
ت: منم اونجا خاله دارم  یکم عجیبه.
ج: اتفاقیه همه اونجا اقوام دارند و دوتاشون من و تو
از کلمه ی من و تو خوشش اومد یکم براش حس عجیبی داشت ولی حسش رو دوست داشت. دیگه سوالی پرسیده نشد فقط شامشون رو خوردند و سوار ماشین شدند  تهیونگ خوشحال بود که تونسته بود که یکمی در باره جیمین بدونه  بعد از کمی اون رو به اپارتمانش رسوند  نگاهی به دور ور کرد و روبه جیمین گفت : فقط دوتا خیابون باهم فاصله داریم.
ج: واقعا! نمیدونستم شما هم اینجا ساکن هستید 
ت: پس هر موقعه چیزی خواستی یا کمکی نیاز داشتی میتونی بهم زنگ بزنی  شمارمو که داری.
ج: بله دارم مگه میشه دستیاری شماره رییس شو نداشته باشه.  از ماشین پیاده شد هنوز دور نشده بود که دستش توسط دست تهیونگ گرفته شد  از رفتارهای تهیونگ یکم گیج و متعجب بود اخه نمیدونست چرا اینقدر باهاش راحت حرف میزد و رفتار میکرد ولی با بقیه اینجوری نبود نگاهی به دستاشون کرد تهیونگ انگار که موقعیت رو درک کرده دستش رو ول کرد یادش رفته بود چی میخواست بگه امان از چشم ابیش وقتی به اون نگاه میکرد هیچی یادش نمیموند
ج: تهیونگ چیزی شده؟ چیزی میخواستی بگی صدام کردی؟
ت: ها یادم رفت بعدا بهت میگم هروقت دادم اومد بهت میگم فعلا شبت بخیر
هر دو راهشون رو گرفتن رو رفتند که بازم تهیونگ صداش کرد.
ت: یادم اومد جیمین فردا صبح میام دنبالت بریم شرکت چون ماشینت فردا اماده نمیشه.
ج: نه اینجور شرمنده میشم با تاکسی یا زنگ میزنم شرکت ماشین بفرستند.
با لحن دستوری بهش گفت : وقتی بهت میگم میام دنبالت یعنی میام دنبالت فردا ۸ اماده باش شبت بخیر.
ج: شب تو هم بخیر.
هر کدوم سمت خونه هاشون حرکت کردند و رفتند.
تقدیر  یا سرنوشت  تقدیر چیزی است که از قبل مشخص شده ولی سرنوشت چیزی که خود ادم ها اون رو میسازن. پس باید دید تقدیر و سرنوشت چقدر بهم مربوط هستند .
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
خو به وانشاتم سربزنید و بهم بگید اگه دوست دارید بازم براتون وانشات اپ کنم 😘💕

 Forever                                                             تا ابد Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz