“پسری که آبی ترین سحابی کهکشانش بود..”***
« میخوای بخاری رو روشن کنم؟ »
جانگکوک پرسید و نیم نگاهی به تهیونگ که به پهلو روی صندلی دراز کشیده بود انداخت.
تهیونگ سرش رو روی دست هایی که زیر سرش گذاشته بود جابجا کرد و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. پوستهی بین باسنش هنوز میسوخت و اینطوری خوابیدن کمکش میکرد کمتر درد رو احساس کنه. لبخندی زد و جواب داد:
« نه.. گرمه.. »جانگکوک دستش رو از فرمون جدا کرد و روی موهای پسر کوچکتر کشید.
موهاش..
موهاش..
« تا برسیم یکم استراحت کن.. »
« بریم خونهم.. »
« خونهت؟ »
پرسید و سرعتش رو کمتر کرد. برای مطمئن شدن از چیزی که شنیده دوباره پرسید:
« واسه چی اونجا؟ »
تهیونگ لبخند محوی زد و پلک هاش رو روی هم گذاشت. به آرومی جواب داد:
« یه کاری دارم.. »
جانگکوک بدون سوال اضافه تری راهنماش رو روشن کرد و مسیر خونه سرپرستش رو پیش گرفت.***
« میتونی راه بری؟ »
جانگکوک همزمان با باز کردن کمربندش پرسید و پشت کمر تهیونگ رو نگه داشت تا بشینه.
تهیونگ که از درد لب پایینش رو گاز گرفته بود سرش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:
« آره.. چرا نتونم.. »
پسر بزرگتر خندید و قبل از پیاده شدن از ماشین گفت:
« خوبه.. آستانه دردت هربار میره بالاتر.. »تهیونگ با خنده و تعجب نگاهی بهش انداخت که ماشین رو دور زد و در سمتش رو باز کرد. دستی که جلوش دراز شده بود رو گرفت و به کمکش پیاده شد. جواب داد:
« واسه تو که بد نمیشه.. »
و همزمان که خودش رو توی بغل پسر بزرگتر جا میداد، نیمی از وزنش رو روی دستی که دور کمرش حلقه شده بود انداخت و ادامه داد:
« واسه منم بد نمیشه.. »
جانگکوک بوسه ای روی موهاش زد و با بستن در ماشین، آروم آروم به سمت آسانسور قدم برداشت:
« آره خب.. »« خستهای؟ »
تهیونگ پرسید و نگاهش رو از شمارنده آسانسور که از طبقه اول به سمت پارکینگ حرکت کرد گرفت.
جانگکوک لبخند محوی زد و پهلوی پسر کوچکتر رو نوازش کرد. جواب داد:
« نه نیستم. کارت طول میکشه؟ »
و با باز شدن آسانسور همراه هم وارد کابین شدن.
تهیونگ تکیهش رو از پهلوی جانگکوک برداشت و روبروش ایستاد. با کمترین فاصله دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و صورتش رو داخل انحنای گردنش قایم کرد. با صدای آرومی گفت:
« نمیدونم.. »
***بعد از وارد شدن به خونه، تهیونگ بی توجه به تاریکی فضا به سمت اتاقش رفت.
جانگکوک هم به سرعت لامپ های سالن رو روشن کرد و خودش رو روی نزدیک ترین کاناپه انداخت. از داخل اتاق صدای باز شدن کشو در کمد ها شنیده میشد اما این موضوعی نبود که بخواد ذهنش رو درگیر کنه. چون هرچیزی که بود در نهایت تهیونگ بهش میگفت. پس فقط با صدای نسبتا بلندی پرسید:
« ته.. نسکافه میخوری؟ »
تهیونگ با برداشتن کیفی که دنبالش میگشت از روی زمین بلند شد:
« نه.. نمیخوام الان.. »
از اتاق خارج شد و کیف رو روی میز کارش که هنوز هم توی سالن بود گذاشت.
YOU ARE READING
Black Hole🕳️
Fanfictionبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...