***
« از کی باید درمانتو شروع کنیم؟ »
جانگکوک به این فعل جمع دو نفره لبخندی زد و تهیونگ نسکافه رو نزدیک صورتش نگه داشت تا با بخاری که ازش بالا می اومد سردردش رو کمتر کنه.
« دو روز دیگه. گفت هرچی زودتر بهتره »
تهیونگ لیوان رو روی میز گذاشت و دست جانگکوک رو گرفت. چشم هاش پر از اشک بود اما باید نشون میداد ترسیده؟ پس فقط لبخند زد و با اطمینانی که نمیدونست از کجا توی وجودش پیدا شد زمزمه کرد:
« دو روز دیگه با هم میریم بیمارستان »
جانگکوک سرش رو تکون داد و یک جرعه از نسکافه ش رو قورت داد. نمیدونست تنهایی از پسش برمیومد یا نه... اما میدونست اگر تهیونگ کنارش باشه از پس همه چیز بر میاد..
« من میرم دوش بگیرم. »
تهیونگ گفت و از روی صندلی بلند شد.
جانگکوک ماگش رو روی میز گذاشت و بعد از بسته شدن در حمام پشت سر پسر کوچکتر، شقیقه های پردردش رو فشار داد.
***
زیر پتو با موبایل مشغول چک کردن پیام هاش بود. مادرش حالش رو پرسیده بود و دردناک بود که هربار اتفاقی می افتاد مادرش ندونسته هم نگران میشد.
در اتاق باز شد و تهیونگ با موهای خیس و حوله دور کمرش سمت کمد رفت:
« میگفتی واست لباس بیارم. سرما نخوری »
در حالیکه مینشست گفت و به تاج تخت تکیه داد.
« الان سریع میپوشم »
صدای تهیونگ از داخل کمد شنیده شد و حوله باز شده ش رو زمین افتاد.
جانگکوک با دیدن بدن برهنه پسر نگاهش رو از تنش گرفت و مشغول بازی کردن با انگشت های دستش شد.
تهیونگ با پوشیدن باکسر و شلوارش حوله کوچیکی رو روی موهاش گذاشت و به سمت جانگکوک چرخید:
« میخوای دوش بگیری توام؟ »
جانگکوک سرش رو به دو طرف تکون داد و نفس سنگینش رو بیرون داد:
« صبح میرم.. »
تهیونگ بلوز آستین بلندش رو تنش کرد و بعد از خشک کردن موهاش با حوله، لامپ اتاق رو خاموش کرد. پتو رو کنار زد و روی تخت نشست. لبخندی به رنگ بنفش روتختی زد و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای شکسته پسر بزرگتر سکوت کرد.
« فکر میکنم خودخواهم »
متعجب به سمتش چرخید و پرسید:
« چرا؟ »
« دارم دستتو میگیرم و به سمت آینده ای که معلوم نیست میبرمت »
لبخندی زد و به پهلو روی تخت دراز کشید. کف دستش رو روی بالش زد و به جانگکوک اشاره کرد تا روبروش دراز بکشه. دستش رو روی گونه جانگکوک گذاشت و نوازشش کرد:
YOU ARE READING
Black Hole🕳️
ספרות חובביםبلک هول 🪐 سرگذشت مرگ بی صدای یک ستاره، تبدیل شدن به سیاهچاله ست. برای سرپرست موفق ترین نشریه ستاره شناسی که سال ها پشت نقاب استیگما زندگی کرد، یک لمس کوتاه از نگاه بی ستارهی سردبیر جدید و جوانش که با اسم جئون جانگکوک وارد زندگیش شد کافی بود تا برا...