p33

2.2K 269 114
                                    

"همه ما آدما یه روزی توی زندگیمون ناامید شدیم.. یه روزی کم آوردیم و فکر کردیم بدتر از این نمیشه.. اما میدونی جالبیش چیه؟ اینکه وقتی زمان گذشت و ازش دورتر شدیم.. فراموشش کردیم یا دردش رو کمتر حس کردیم اما هربار که یادآوریش کنیم تنها چیزی که تغییر نکرده همون جمله آخره.. اینکه بدتر از این نمیتونست بشه.."

***

هر دو دستش رو دور پاهاش گره زد و سرش رو پایین انداخت. نشسته زیر فشار آب گرم دوش و در حالیکه پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود، به رد آبی که از بین کشاله های رونش به سمت سرامیک سفید رنگ زیر پاش سرازیر میشد نگاه میکرد. به بهانه ی دوش گرفتن به حمام کوچیک خونه جانگکوک پناه آورده بود تا فکر کنه. برای اولین بار غم از دست دادن احساساتی که حقش بود و ازشون محروم شده بود رو حس میکرد. وقتی خنده های بی دلیل از نظرش مسخره ترین رفتار هایی بودن که از یک آدم میتونست سر بزنه.. وقتی فکر میکرد قلقلک دادن و صدای بلند قهقهه از سر تحریک عصب چند عضله ی بدن فقط متعلق به دوران کودکی بود.. باید خندیدن هم به لیست از دست داده های زندگیش اضافه میکرد؟

پیشونیش رو به زانو هاش تکیه داد و به چند ساعت قبل فکر کرد..

چند روز قبل..

چند ماه قبل..

از وقتی جانگکوک به زندگیش وارد شده بود، لحظه ای که به دست می آورد و تجربه میکرد، همون لحظه ای بود که تازه میفهمید از چه چیزی محروم بوده.

درمان دردی که فراموشش کرده بود..

مرهمی که قبل از به یاد آوردن سوزش زخم های قدیمی روی تنش میزد..

حتی لازم نبود به حفره های خالی وجودش اشاره کنه.. وقتی حفره ها رو زمانی پیدا میکرد که جانگکوک چند قدم جلوتر با عشق لبریزشون کرده بود.

به در بسته ی حمام نگاه کرد. اون پسر تمام ناگفته ها رو میخوند، تمام نادیدنی ها رو میدید و حالا قسمتی از روحشون به هم بخیه خورده بود. قسمتی که مجبورش کرد باز هم روی پاهاش بایسته و زودتر از حمام خارج شه تا به آغوشش پناه ببره.

تا بهش بگه دلش میخواد باز هم بلند بخنده..

تا بهش بگه هیچوقت قرار نیست از این عشق سیراب بشه..

روحش رنگی نداشت اما پر بود از حفره هایی که شاید تا ابد پر نمیشد..

***

ماگ نسکافه ای که برای جانگکوک آماده کرده بود رو دستش گرفت و دم در اتاق ایستاد. به پسری که پشت بهش روی صندلی نشسته مشغول مطالعه کتاب بود نگاه کرد. به آرومی به سمتش قدم برداشت و کنار میز ایستاد. ماگ رو کنار کتاب گذاشت. با خوندن اولین پاراگراف مطمئن شد که در حال خوندن کتاب "انقلاب ناتمام اینشتین" ئه. لبخندی زد و دست راستش رو به میز تکیه داد.

Black Hole🕳️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora