p22

2.1K 281 134
                                    

" زیر بارون بخندیم و بدوئیم و من صدای قهقهه های تورو با گوش‌های قلبم بشنوم."

***

تهیونگ خیره به بارش بارون، سرش رو به سمت پنجره چرخونده بود. در مقابل پسری تمام مدت خیره بهش نگاه میکرد:
« بریم ته؟ »

سنگینی نگاهی که مشغول کنکاش نقطه به نقطه صورتش بود رو حس میکرد. حس شیرینی که با این نگاه به روحش سرازیر میشد. حس خواستنی بودن.. حس زیبا دیده شدن به نگاه کسی که عاشقانه دوستش داشت. سرش رو چرخوند و لبخند زد. قسم خورد که هیچ کسی توی دنیا ترکیب ساده‌ و مشکی، نور و درخشش رو به اندازه‌ جانگکوک بیشتر نمیکنه. جواب داد:
« آره بریم »

جانگکوک کاپشنش رو تنش کرد و قبل از تهیونگ از روی صندلی بلند شد و پشت سرش ایستاد. پالتوش رو گرفت و با ژستی که هر نگاهی رو به خودش جذب میکرد به پسر کوچکتر کمک کرد پالتوش رو بپوشه. با رسیدن به دم در هتل و شنیدن صدای برخورد شدید قطره های بارون با زمین متوجه شدن چند لحظه با تعلل به مسیری که باید تا ماشین میرفتن نگاهی انداختن. تهیونگ به سمت جانگکوک چرخید و ابروی راستش رو بالا انداخت. زودتر از پسر بزرگتر، دستش رو بین انگشت های گرمش حلقه کرد.

جانگکوک با لبخند عمیقی به مسیر روبروشون اشاره کرد. اینکه برای پایین رفتن از پله ها و رسیدن به ماشین چاره‌ای جز دل سپردن به بارون نداشتن. دستش رو از دست تهیونگ در آورد و کاپشنش رو باز کرد. شونه تهیونگ رو به سمت خودش کشید و پسر کوچکتر با خنده به آغوشش پناه برد.

تهیونگ گیج از گرمایی که تمام تنش رو احاطه کرده بود بدون هماهنگی جانگکوک به صورت ناگهانی به سمت پله ها کشیده شد. با برخورد اولین قطره بارون با موهاش صدای خنده‌ش بلند شد و دستش محکم تر دور کمر جانگکوک رو گرفت.
« بیا تمام تلاشمون.. رو کنیم.. که خیس نشیم.. »

صدای بلند جانگکوک بین خنده‌های تهیونگ و نفس نفس زدن هایی که با دوییدن از پله ها بهش دست داده بود بین صدای قطره های بارون پخش میشد.تهیونگ تنها چیزی که میدید پاهای خودش و جانگکوک بودن که با سرعت در کنار هم از پله ها پایین میرفتن. خودش رو بین آغوش پسر بزرگتر جمع کرده بود و هردو بی دلیل میخندیدن. خنده‌ای از تجربه حرکت نسبتا بچه‌گانه ای که برای هردو طعمی جز لذت نداشت. رعد و برقی زد و جانگکوک تند تر دوید. تهیونگ برای نگه داشتن خودش زیر پناهگاهی که داشت ازش دور تر میشد جیغ خفه‌ای کشید و با نگرانی از لیز خوردن روی پله‌های سنگی و خیس سرش رو بیشتر به سینه جانگکوک نزدیک کرد. صدای خنده‌ش بلندتر از همیشه بین صدای برخورد قطره‌های بارون پخش میشد و جانگکوک برای اولین بار داشت هردو آسمون زندگیش رو با جسمش لمس میکرد. با خنده تهیونگ میخندید و بارون صورتش رو خیس کرده بود. وقتی به ماشین رسیدن جانگکوک بعد از جاگیر کردن تهیونگ، در رو بست و با قدم های سریعی سوار شد. تهیونگ هنوز از هیجان چند ثانیه قبل نفس نفس میزد و میخندید. جانگکوک با خنده آینه رو به سمت خودش چرخوند و دستی بین موهای خیسش کشید:
« هوففف عجب بارونی بود. سر تا پام خیس شده »

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now