p24

2K 290 93
                                    

" نور برخورد سیاهچاله ها، سایه ی پشت داستان استیگما رو برداشت "

***

جانگکوک با دیدن ساعت 5:34 عصر، تصمیم گرفت دوش بگیره. باید زودتر برای رفتن به مراسم آماده میشدن. برای اولین مراسمی که در  کنار هم حضور پیدا می کردن. با چه عنوانی مهم نبود.. نه تا وقتی که میدونست تنها مخاطب سخنرانی استیگمای معروف، خودشه! حوله‌ش رو برداشت و در حمام رو باز کرد.
« دوش میگیری؟ »
تهیونگ پرسید و جانگکوک با تکون دادن حوله جواب داد:
« آره »
« صبر کن »
جانگکوک با شنیدن این جمله دم در حمام منتظر ایستاد. تهیونگ نیم نگاهی به ساعت انداخت و با خاموش کردن لپ تاپ به سمت اتاق رفت. در حالیکه در کمد رو باز کرده بود تا حوله ش رو برداره ادامه داد:
« اول کمک کن من دوش بگیرم پس »

جانگکوک لب هاش رو روی هم فشار داد و به سختی لبخندش رو جمع کرد. چطور میتونست از این پیشنهاد نمیره و همچنان زنده بمونه!

تهیونگ بافتش رو از تنش در آورد و با حوله ی توی دستش به سمت حمام رفت. جانگکوک نگاهی به نیم تنه ی سفیدش که در تضاد با شلوار ساتن توی پاش جذاب تر از همیشه به نظر می اومد انداخت. نفس عمیقی کشید و حوله رو روی مبل انداخت. پشت سر تهیونگ وارد حمام شد. وان سفید رنگی انتهای حمام قرار داشت که روبروی در بود. دوش به دیوار سمت راست متصل بود و سکوی حدودا 50 سانتی که زیر دوش دیده میشد.

تهیونگ روی سکو نشست.
« میخوای کمکت کنم شلوارت رو در بیاری؟ »
جانگکوک همزمان با تنظیم دمای دوش پرسید و دست تهیونگ رو ندید که به سرعت لبه بالایی شلوارش رو گرفت.

قلبش محکم میزد.. از ترسی که روی روحش رخنه کرده بود..

وقتی جوابی برای سوالش نشنید دوش رو کنار گذاشت و نگاه فراری تهیونگ رو شکار کرد. این نگاه رو میشناخت. نگاه ترسیده این پسر رو بیشتر از هرچیزی توی این دنیا میشناخت.. هر دو دستی که لبه کشی کمر شلوارش رو گرفته بودن.. زانو زد و روبروش نشست. دست روی بازوش گذاشت و لبخندی که سراسر آرامش بود، زد:
« ته.. »

نگاه تهیونگ از سرامیک های طلایی دیوار گرفته شد و به چشم های پسری که با آرامش صداش زده بود گره زده شد. زبونش رو روی لب های خشکش کشید و دنبال بهانه ای برای سکوتش گشت. بهانه ای که با جمله بعد جانگکوک جوری محو شد که انگار از اول تلاشی برای پیدا کردنش نکرده بود..
« ششش... چیزی نگو. جز اینکه مجبوری عاشقم باشی، هیچ اجباری توی این رابطه نیست خب؟ »

دستش رو پایین آورد و هردو دست تهیونگ رو از لبه شلوارش جدا کرد و محکم گرفت:
« اجبار به تغییر. اجبار به پذیرفتن. اجبار به انجام دادن کاری که اذیتت میکنه. »

مگر کلمات چه قدرتی داشتند که قلب تهیونگ بین موجی از آرامش به انرژیشون فکر میکرد؟! دست چپ جانگکوک رو روی گونه ش حس کرد و لبخند محوی زد...
« برای من تغییر نکن تهیونگ. جلوی من تغییر نکن تهیونگ. کنار من فقط خودت باش. »

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now