p15

2.1K 309 50
                                    

" میخوام به خاطر تو از سایه در بیام و کنارت زیر نور راه برم. "

***

جانگکوک پشت میز اتاقش نشست و مشغول تموم کردن کارهاش شد. ناراحت بود اما به عنوان سردبیر استیگما باید همه چیز رو عالی پیش میبرد. باید آروم تر برخورد میکرد. باید خودشو کنترل میکرد اما نتونست.. وقتی بهش گفت یک هفته یا بیشتر قراره بره.. بدون تهیونگ چیکار میکرد؟

لپ تاپش رو خاموش کرد و کاپشنش رو از روی آویز برداشت. خستگی رو با تمام وجودش حس میکرد.
سالن خالی نشون میداد که جیمین و آرتور رفتن. ساعت 8:38 دقیقه شب و آسمون هنوز میبارید. سمت اتاق تهیونگ رفت و به در زد:
« بیا داخل »

دستیگره رو پایین کشید و یک قدم جلو رفت:
« بریم؟ »
تهیونگ درحالیکه با دقت به مانیتور نگاه میکرد جواب داد:
« هنوز یکم کار دارم. تو برو من خودم میام. »
جانگکوک تمام مدت منتظر بود چشم‌های تهیونگ رو ببینه و ندید. انقدر ناراحتیش واسش بی اهمیت بود که حتی نگاهش هم ازش دریغ میکرد؟ نباید اینطور فکر میکرد اما..!

« باشه پس من توی اتاقمم. کارت تموم شد بگو بریم »
گفت و به سمت اتاقش رفت.

تهیونگ نگاهش رو از مانیتور گرفت. سحابی 2014. نفس عمیقی کشید و دستی به پشت پلک‌هاش کشید. داشت چیکار میکرد؟
به ساعت نگاه کرد. 8:42 دقیقه. از روی صندلی بلند شد و کاپشنش رو برداشت. همین 4 دقیقه برای تصمیم گرفتن کافی بود. به سمت اتاق جانگکوک رفت. روی صندلی جلوی میزش نشسته بود و شقیقه هاشو فشار میداد. دیگه تمام حرکاتش رو میشناخت.. با این فکر حس عجیبی سرتا پاش رو گرفت.

« بریم »
تهیونگ گفت و جانگکوک بدون معطلی بلند شد.
تمام مسیر نگاه دلخور راننده به جاده بود نگاه کمک راننده به کفش هاش. تهیونگی که برای اولین بار نمیدونست از کجا شروع کنه.. با اینکه میدونست باید چیکار کنه..

هیچوقت ناراحتی کسی واسش انقدر مهم نبود.. هیچوقت با دیدن چشم‌های کسی صدای شکستن قلبش رو نشنیده بود.
هیچوقت کسی رو انقدر دوست نداشت..!

« کوک »
با تردید گفت و نگاهش رو به پسر کنارش داد. سیب گلوی جانگکوک رو دید که بالا و پایین رفت:
« چیزی نگو ته »
به آرومی جوابشو داد و داخل کوچه شیلتون پیچید. نمیتونست چیزی بشنوه. نمیخواست چیزی بشنوه. ظرفیت شنیدن هیچ چیزی رو نداشت. میترسید.. به موندن تهیونگ اطمینان نداشت.. از رفتنش میترسید.

تهیونگ نفسش رو توی سینه ش حبس کرد و آروم خارجش کرد. جانگکوک نمیخواست چیزی بشنوه. حتماً از دستش ناراحت بود..

ماشین سرجای همیشگی پارک شد. جانگکوک سرش‌ رو به فرمون تکیه داد. تهیونگ به کمر خم شده‌ش نگاه کرد. دست‌هایی که از دو طرف فرمون رو گرفته بودن. حتماً از دستش ناراحت بود..

Black Hole🕳️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora