p23

2K 290 163
                                    

" تمدنی که با زاده شدن کلمات برای جایگزینی با سنگ برای انسان ها آغاز شد، قرن ها ویرانگری بار آورد. دردناک و ویرانگر تر از تلاش انسان های اولیه برای شکار و دعوا با سنگ."

***

جانگکوک با صدای زنگ موبایلش چشم هاش رو باز کرد. هفت صبح بود و احتمالا مجله در حال توزیع شدن بین تمام انتشارات وابسته به استیگما. انتشارات کل کشور.. و حتی کل دنیا!
روی تخت نشست و دستی به پشت پلک هاش کشید. پتو رو کنار زد و از اتاق خارج شد. سکوت اتاق نشون میداد که تهیونگ رفته. تصمیم گرفت قبل از رفتن دنبالش، وضعیت شرکت رو چک کنه اما با دیدن جای خالی چمدون و کوله و البته تهیونگ خنده ش گرفت:
« پسره ی لجباز.. »
زیر لب زمزمه کرد و وارد سرویس شد.

بعد از شستن دست و صورتش، کاپشنی که روی آویز بالای جاکفشی آویزون شده بود رو تنش کرد و از اتاق خارج شد. این سفر برای هردوشون پر بود از اولین ها.. اولین سفر دو نفره که احتمالا قرار بود توی اتاق هاشون تماما عاشقانه سپری بشه و بیرون از اتاق ها به عنوان سردبیر و سرپرست.. با رسیدن به آسانسور، مسیرش رو به سمت پله ها منحرف کرد. برای شروع اولین صبح این سفر لازم داشت سرحال تر باشه.
هر پله ای که بالاتر میرفت به تهیونگ فکر میکرد. به پسری که هربار نزدیکش میشد برای یک لمس بیشتر بی قراری می کرد. برای پسری که شب قبل به سختی از به آغوش کشیدنش دل کنده بود. پسری که زیرکانه تصمیم خودش رو بدون بحث به سرانجام رسونده بود. با تصور این که مهمان های ناسا با لباس های راحتی ببیننش خندید و سریع تر از پله ها بالا رفت.

هیچوقت در مورد اینکه رابطه شون رو اعلام کنن حرفی بینشون زده نشده بود. با این حال میخواست تهیونگ کسی باشه که در این باره تصمیم میگیره. تهیونگ کسی باشه که در نهایت این رابطه رو اعلام میکنه یا مخفی نگه میداره. تنها چیزی که برای خودش اهمیت داشت کنار تهیونگ بودن و موندن بود.

قدم روی آخرین پله گذاشت و با هیجان به سمت راهرو چرخید اما با دیدن صحنه روبروش لبخندش به سرعت جمع شد. نیم رخ کسی که أصلا توقع نداشت اولین صبح سفرشون ببینتش رو از نظر گذروند و پوفی کشید. با ماسکی که از مکالمه دیشب توی جیبش گذاشته بود سمت اتاق تهیونگ رفت. ماسک بی تفاوتی و سردبیر استیگما بودن.. ماسک مهمان ویژه ی تهیونگ بودن..

آنتونی باز هم شماره تهیونگ رو گرفت و کلافه چرخید. همزمان چشمش به جانگکوک افتاد و اعتراف سختی کرد. اعتراف به اینکه سردبیر جدید استیگما پسر جذابی بود.. خیلی هم جذاب..! و همین جذابیت اون رو هفت صبح به هتل هیلتون کشونده بود تا جلوی اتفاقی که نباید میفتاد رو بگیره.
اتفاق افتاده ای که مدت ها قبل با یک بوسه زیر آسمون ویسیل بین هر دو پسر شکل رسمی تری به خودش گرفته بود.

« صبح بخیر »
جانگکوک گفت و به سمت زنگ در رفت. آنتونی تماس بی پاسخش رو بعد از سه بوق قطع کرد:
« صبح بخیر. نیستش انگار »
و موبایلش رو تکون داد:
« تماس میگیرم هم جواب نمیده »

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now