p04

2.8K 430 221
                                    

" شاید رویایی واقعی تر از همیشه میدید اما با تیر کشیدن مچ دستش مطمئن شد که بیداره. هیچ رویای زیبایی درد نداشت! "

- عکس از ان 11 کهکشان راه شیری

***

تمام مسیر تهیونگ با سر چسبونده به سینه جانگکوک، هر دو دستش پیرهن چروک شده بین انگشت هاش رو چنگ زده بود.

جانگکوک پاهای باریکی که روی زانوهاش تا شده بودن رو گرفته بود و نوازش میکرد. ناراحت بود. به اندازه تمام سحابی های دنیا... به اندازه تمام ستاره های مرده‌ای که سنگین و بی نور سر جاشون ایستاده بودن و به مرگ کهکشانشون نگاه میکردن.

بعد از رسیدن به خونه، جسم بی حرکت تهیونگ رو آروم روی تخت گذاشت. از روی تخت بلند شد تا کفش هاش رو از پاش در بیاره که انگشت اشاره دست چپ تهیونگ دور آخرین انگشت دست راستش حلقه شد. روی زمین نشست. انگشت تهیونگ رو باز کرد و دستش رو بین دوتا دست هاش نگه داشت. سرش رو خم کرد و آروم پرسید:
«ته... صدامو میشنوی؟»

تهیونگ اما به نظر داشت عمیق ترین خواب زندگیش رو تجربه میکرد.
« فقط پنج دقیقه مجبورم دستتو ول کنم. بعدش تا هروقت که تو بخوای نگهشون میدارم؛ باشه؟ »

دستی روی پیشونی خیسش کشید. رها کردن دست یخ زده این پسر حتی از ایستادن روی پایی که درد امانش رو بریده بود هم سخت تر به نظر میرسید. بلند شد و به ساعت بالای در نگاه کرد... 1:51 ظهر.

کفش های تهیونگ رو به آرومی از پاش در آورد و پتو رو روی سینه‌ش کشید. به سمت پذیرایی رفت.
جیمین با دیدن جانگکوک تکیه‌ش رو از اپن برداشت و سمتش رفت. جیمز روی مبل نشسته بود و چشم هاش رو فشار میداد. جانگکوک بی توجه به جیمین کنار جیمز نشست و گفت:
« جیمز.. فکر میکنم دیگه لازمه بدونم مشکل تهیونگ چیه»

جیمز سری تکون داد و دست هاش رو عمود روی پاش گذاشت:
«آره.. احتمالا باید بدونی. تهیونگ بعد از هر فشار عصبی شدیدی که بهش میاد تقریبا اول نیمه بیهوش میشه. یعنی قدرت تحرکش رو از دست میده. بعد به یه خواب عمیق میره و مثل چیزی که توی اتاق دیدی فلج خواب میگیره‌. الان بیداره اما همزمان داره رویا میبینه. هرچقدر هم تلاش کنی و صداش بزنی نمیتونی کاری کنی چون ارتباط بین مغز و اندام های حرکتیش قطع شده و ذهن ناخودآگاهش شروع میکنه کابوس و رویاها رو خیلی واقعی تر نشون دادن... یه چیزی مثل برزخ!»

جانگکوک پاهاش رو حس نمیکرد. دست هاش رو... قلبش میزد؟‌ مطمئن نبود. پشت گردنش تیر کشید و قلبش جمع شد:
« چقدر توی این حالت میمونه؟ »
« نمیدونم چقدر ممکنه طول بکشه اما معمولا بعد از ۴ ساعت بیدار میشه»

به جیمین نگاه کرد که با چشم های پر اشک و لبخند تلخش سری به نشونه تایید تکون داد.
""تو مسببش بودی!" "
این تنها جمله ای بود که توی سرش بی وقفه تکرار میشد. دو قطره اشک راهشون رو از چشم هاش به سمت گونه هاش پیدا کردن. قطره های اشکی که از بزرگی بیشتر از چند قدم روی گونه هاش دووم نیاوردن و جایی روی دستش سقوط کردن. سریع دستی به چشم هاش کشید و نگاهش رو به جیمز داد:
« چرا اینطوری شده؟ »

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now