p45

1.6K 241 70
                                    

" کی گفته اگر رویاپردازی کنی که اراده‌ت قوی تر از دردته پس قوی هستی؟"

***

جیمین بعد از گذاشتن فایل روی میز، چند قدم به عقب برداشت و خودش رو روی صندلی عزیزش که هنوز هم گوشه اتاق بود انداخت. تهیونگ همزمان با چک کردن لیست پرسید:

« آرتور اومده؟ »

« نه. گفت هروقت لازم بود بهش زنگ بزنیم میاد »

تهیونگ سری تکون داد و با امضا کردن برگه های حسابداری، فایل رو بست و به سمت جیمین گرفت:

« بگو مایک ده دقیقه دیگه بیاد اینجا »

جیمین باشه ای گفت و قبل از بیرون رفتن از اتاق پنجره رو باز کرد.

با بسته شدن در، به پشتی صندلی تکیه داد و موبایلش رو از روی میز برداشت. شماره بیمارستان لینکس هیل رو سرچ کرد اما قبل از فشار دادن دکمه سبز با تردید به دیوار بین اتاق خودش و سردبیرش نگاه کرد. صبح که به شرکت اومده بودن همه متوجه وضعیت جانگکوک شده بودن. نمیتونست به خوبی راه بره و بعد از صحبت های شب قبل هر دو سکوت کرده بودن. این بار هردوشون ترسیده بودن... ترسیده از نتایج آزمایشات و عکس هایی که قرار بود امروز بهشون داده بشه. میخواست زودتر زنگ بزنه تا اگر بدتر از چیزی بود که توقعش رو داشتن برای چند دقیقه هم که شده بتونه خودش رو کنترل کنه و عصر توی بیمارستان باز هم همون تهیونگی بشه که دیروز نمیشناخت. اما این حق رو داشت؟

نفس کلافه ش رو محکم بیرون داد و منصرف از تماس، موبایل رو روی میز انداخت و با هر دو دست شقیقه هاش رو محکم فشار داد.

جانگکوک با قطع تماس، تلفن رو که در فاصله بین گوش و شونه ش نگه داشته بود رو برداشت و مشغول گشتن توی فایل عکس ها برای جایگزین کردن عکس مقاله ش برای این چاپ استیگما شد. در اتاق باز شد و عکسی که در نظر داشت رو از بین فایل بیرون کشید. حتی بدون نگاه کردن به در اتاق هم میتونست بگه که داره یک هوای مشترک رو با ستاره این شب هاش استنشاق میکنه.

تهیونگ با لبخند سمتش رفت و دست هاش رو از پشت دور کمر پسر پیچید.

جانگکوک فایل ها رو روی میز گذاشت. قلبش برای این نزدیکی هایی که وسط ساعت های کاری و پر مشغله اتفاق می افتاد بی قرار میکرد. به انگشت های کشیده تهیونگ نگاه کرد و با دست هاش از هم بازشون کرد. چرخید و اینبار حلقه انگشت هاشون، توی فرورفتگی پشت کمر های همدیگه جا گرفت.

« موهات خیلی بلند شدن »

تهیونگ گفت و جانگکوک سرش رو محکم به طرفین تکون داد. موهاش توی هوا تکون خوردن. موهایی که انگشت های پسر کوچکتر رو وسوسه کردن تا از دور کمرش جداشون کنه و با احتیاط تار های موهاش رو از جلوی صورتش کنار بزنه..

« آره.. باید کوتاهشون کنم. »

جانگکوک با لبخند روی لبش گفت و به انگشت های تهیونگ که جلوی صورتش حرکت میکردن و موهاش رو از جلوی چشم هاش کنار میزدن نگاه کرد. دستش رو روی ستون فقرات پسر حرکت داد و آروم پرسید:

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now