White hole [S2]

1.6K 248 81
                                    

" آسمون، چشم های جانگکوک بود. "

***

بوی بیمارستان.. پنج بار تکرار کد 99 و شدت فرکانس صدایی که هربار بالاتر می رفت.. ملافه ی خشک و زبری که زیر پاشنه پاش کشیده شد..
« گفتید به هوش اومده. پس چرا چشماش رو باز نمیکنه؟ »

این صدا رو میشناخت.
بهتر از همیشه..
بیشتر از همیشه..
پر درد تر از همیشه..
حسرت می خورد بابت حواسی که رسا تر از یک ناشنوا میشنید؛ ظریف تر از یک فلج لمس میکرد..
پلک هایی که برای دیدن تمام شدنش بی قراری می کردن.
چشم هایی که قرار بود بعد از باز شدن، واضح تر از هر نابینایی ببینن؟!

باید نفس عمیقی میکشید اما سنگینی سینه ش بهش یادآوری کرد که باز هم تسلیم جاذبه زمین شده. باز هم روی تخت بیمارستان افتاده و باز هم آرتور منتظر باز شدن چشم هاشه. سفر در زمان به 20 سال قبل بود یا سفر گذشته به حال؟
تجربه از زمان توهم بود یا واقعیت که این بار داشت از چاله ای به بیرون پرتاب میشد که جسمش رو هر لحظه بالا می آورد؟
« به هوش اومده! »

خنده پرستار رو از لحنش شناخت وقتی این جمله رو به زبون آورد و با هشت قدم از زاویه 83 درجه نسبت به گوش سمت چپش از اتاق خارج شد. صدای آرتور رو نزدیک تر به تخت شنید و دستی که پایین پتو رو لمس کرد:
« تهیونگ.. چشماتو باز نمیکنی بابا؟ »

بابا؟! لب هاش لرزیدن..

" پسر کوچولویی با تاپ و شلوارک از پله های ورودی خونه شون به سمت در دویید. مرد قد بلند و مو مشکی ای که توی دستش کلاه گرد فضانوردی که برای آموزش ها بهش داده بودن رو به همراه داشت. با خنده روی زانو هاش نشست و هر دو دستش رو باز کرد. جسم کوچیکش رو میدید که چطوری از پشت پلک های بسته ش به سمت پدرش می دویید.
« بابااا! »
دست دور گردن پدرش حلقه کرد و دست دیگه ش رو به سمت کلاه گردی که میدونست برای خودش آورده شده دراز کرد. پدرش کلاه رو بینشون نگه داشت. رنگ چشم هاش زیر نور غروب خورشید قهوه ای میشد. نوری که زیر لایه ی شیشه ای چشم هاش رو جلا میداد و دو دنیای جدا از این نگاه برای پسر کوچولوش می ساخت:
« دیدی به قولم عمل کردم آقای فضانورد؟ »"

آقای فضانورد؟! هق زد و دستی از پشت پتو دور مچ پاش حلقه شد.
هق زد و صدای آرتوری که گریه میکرد رو با لرزش شنید:
« دیدی نتونستم به قولم عمل کنم تهیونگ؟.. دیدی نتونستم... »

سرش رو عقب تر کشید و به تقلای پرواز روحش در زمان به زمین نشست. زمان ابداع شده بود تا همه چیز توی یک لحظه اتفاق نیفته اما روی این تخت و با چشم های بسته، تمام گذشته و حال و آینده جمع شده بود.
واقعیت این بود که برای اثبات نظریه های انیشتین لازم به یک تابلوی گچی با ارتفاع 4 متر نداشت تا از پله هاش بالا بره.
نظریه هایی که بین لحظات زندگیش اثبات میشدن به هیچ تابلویی نیاز نداشتن.. همین لحظه ای که روی تخت افتاده بود می تونست بزرگترین تریبون دنیا رو به دست بگیره تا اعلام کنه که گفته ی انیشتین توی زندگیش اثبات شده...
وقتی گفت تفاوت بین گذشته، حال و آینده فقط یک توهم دائمیه...

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now