p06

2.7K 419 319
                                    

" احساسی شبیه مردن... مرگ ستاره ها رو میدونست اما آدما وقتی میمیرن چیزیو حس میکنن؟ "

***

جانگکوک صبح روز بعد مشغول کارهای انتقال مادرش به بیمارستان بود. مجله چاپ شد و خبرهای خوبی که از بازخوردهای مثبت میگرفت، حسرت بودن داخل شرکت رو واسش بیشتر میکرد. آرتور از آخرین بار دیگه به شرکت نیومد و جیمین به جای جانگکوک مشغول مصاحبه با خبرنگار ها بود.

تهیونگ علاوه بر کار های خودش، زمان زیادی رو به جواب دادن به ایمیل و تماس ها اختصاص داد. جای خالی جانگکوک رو همشون حس میکردن.

جانگکوک تا آخر هفته به شرکت نیومد و هر هفت روز رو همراه مادرش بود. جیمین هر روز بهش پیشنهاد میداد که بره خونه و استراحت کنه و خودش جاش توی بیمارستان میمونه اما نمیتونست. دلش نمیخواست حتی یک ثانیه بیشتر مادرش رو تنها بذاره.

تهیونگ از سر حس ناشناخته ای، هرشب ساعت 3 به ویسیل میرفت. تلسکوپ رو روی آبسنگ کیهانیش زوم میکرد و به سحابی دوست داشتنیش نگاه میکرد. قسمتی از حس ناشناخته ش رو به دلتنگی تعبیر میکرد و زیر نور آسمون پر ستاره ی ویسیل به جانگکوک پیام میداد تا حالش رو بپرسه. مکالمه ی کوتاهی که هردوشون میخواستن از طریق چند کلمه شدت دلتنگیشون رو نشون بدن.

دلتنگی کار کردن با هم... سرو کله زدن با همدیگه... نگاه کردن به چشمای هم.

نگاهش رو از مادرش گرفت و به ساعت نگاه کرد. 11:40 شنبه شب! مطمئنا تهیونگ روز تعطیل هم توی شرکت کار میکرد. چاپ صدم واسش خیلی مهم بود و باید زودتر برمیگشت تا کمکش کنه. به مادرش که خوابیده بود نگاه کرد. بی صدا دلتنگی برای سرپرستش رو اعتراف کرد. برای استیگما.. برای تهیونگ.. برای یک لیوان نسکافه پشت پنجره آشپزخونه شرکت.

به بهانه ی کوچیکش چنگ زد و آروم از کنار مادرش بلند شد. از اتاق بیرون رفت. با پرستار هماهنگ کرد که تا دو ساعت دیگه حتما برمیگرده.

دلش برای تهیونگ تنگ شده بود. فقط میخواست برای ده ثانیه دستش رو بگیره و کنارش یه لیوان نسکافه بخوره. از تصورش قلبش لرزید. شالگردن رو محکم تر دور گردنش بست. این روزا درد گردنش کلافه ش کرده بود.

پایین ساختمون ایستاد و به طبقه 17 نگاه کرد. تهیونگ هیچ شبی چراغای اتاقشو روشن نمیکرد تا راحت آسمون رو راحت تر ببینه.

وارد شرکت شد و به سمت آسانسور رفت. دکمه 17 رو فشار داد و با تکیه دادن سرش به دیوار سرد کابین چشم هاش رو بست.

شرکت خاموش بود و در همه اتاق ها بسته. آروم به سمت اتاق تهیونگ رفت. امشب نمیخواست حریم خصوصی رو رعایت کنه.. دستگیره رو به آرومی پایین کشید و در رو باز کرد.

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now